احساساتِ غلیظ مادرانه اش،با دیدن کسی که قدم در ایستگاه پله ی آ | به نامِ زن
احساساتِ غلیظ مادرانه اش،با دیدن کسی که قدم در ایستگاه پله ی آخر درست در چند قدمی شهاب گذاشت!بی اراده سرکوب شد.با چشم هایی مات و از حدقه در رفته یک به یک آدم های پیش رویش را رصد کرد. _مامان خوبی؟چرا نگفتی اینجایی؟نگفتی من چقدر نگرانت میشم؟مامان... مثل همیشه عصبانی که می شد،پشتِ هم غر می زد و پا بر زمین می کوبید! صدایی مملو از محبتی مادرانه ته دلش پیچید. ^لوس خودم^ مردی پیش چشمان دخترکش !صدایش کرد. _ماهور... نفسش سنگین شد.شانه هایش لرزی خفیف گرفت!و گلویی که بغض همچون مارِ پیتون احاطه اش کرده بود و داشت خفه اش می کرد... باید برای خلاصی از آوارِ عریانی رازهایش در این شهر!ماهورِ قوی درونش را از خاکی که رویش گرفته بود ،می تکاند! _مگه نگفتم برو تهران؟چرا موندی؟ سودابه پشتِ سر صدایش کرد.اما او چشمش به نگاه اشکی هلیا بود و سرِ زیر افتاده ی شهاب... دستش از چهارچوب در رها شد و به خودش اشاره کرد. _ببین منو...حالم خوبه خوشگلم...حالا برو.شهاب جان ببرش... و چقدر جان کند تا صدایش نلرزد و جوری وانمود کند که انگار نه انگار اتفاقی افتاده است!نه سحری خودکشی کرده و نه او در این شهر هزار رنگ گم شده است و دخترکش برای یافتنش همه چیز را به حتم زیر ورو کرده است! هلیا از رو نرفت و بی آنکه اجازه بگیرد بی مقدمه بغلش کرد و هق هقِ گریه اش بلند شد.