Get Mystery Box with random crypto!

_میدونی چقدر دنبالت گشتم؟میدونی این چند روز اندازه چند سال بهم | به نامِ زن

_میدونی چقدر دنبالت گشتم؟میدونی این چند روز اندازه چند سال بهم گذشت؟چرا باهام صحبت کردی نگفتی اینجایی؟
شهاب چشمش به دست های آویزانِ ماهور ماند!استیصالِ عیان در نگاه مادرِ همسرش کاری کرد که تک پله ی باقی مانده را بالا بیاید و دست روی شانه ی هلیا بگذارد.
_هلیاجان میشه مامانو راحت بذاری؟
ماهور لبخندی از سرِ عجز به روی شهاب پاشید.
هلیا بینی اش را بالا کشید و کمی از مادرش فاصله گرفت.
سودابه ماهور را که همچون مجسمه ای سنگی میانِ در ایستاده بود به نرمی کنار زد و با گشاده رویی هلیا و شهاب را به داخل دعوت کرد. هنوز چشمش به صاحبکارش نیفتاده بود.
ماهور در موقعیتی پیچیده قرار گرفته بود!
با ناله میان تعارفات آنها پرید.با دو دست سرش را گرفت و لب زد.
_فقط برید...تو روخدا!
کارن چند قدم به عقب رفت.کسی از چند پله پایین تر صدایش کرد.جایی که ماهور به آن دید نداشت.
ثانیه ای بعد جای خالی او در ایستگاه پله کمی نفسش را سبک کرد.اما همان لحظه کسی در سرش فریاد کشید.
^هلیا همه چیزو میدونه احمق!حتما میدونه تو...^
از در فاصله گرفت و چرخید.سودابه را رد کرد و میان هال ایستاد.
حالا از آن نگاهِ بی تفاوت و گاها سردِ مردِ خسته از جنگ و جنگ زدگی،عبدالرحمن خبری نبود.انگار او هم به لشگرِ آدم های نگرانِ دورِ ماهور اضافه شده بود.
به صدای پچ پچ پشت سرش اهمیتی نداد.مقابلِ عبدالرحمن ایستاده و گردن کج کرد.
_میشه برم از اتاق لباسامو بردارم؟
عبدالرحمن نگاهش کرد...به لباس های شبانه که چه خوب بر تنِ این زن نشسته بود!شبانه ای که در یکی از روزهای ملتهب در قلبِ پاییز سال های گذشته از او گرفته بودند...