۲/۲ گاهی هم که میشنوند قرار است نمایشگاهی بر پا شود، عکسها | In the Fade
۲/۲
گاهی هم که میشنوند قرار است نمایشگاهی بر پا شود، عکسهای ۱۰ یا ۱۲ سال پیششان را رو میکنند. این فاجعه است. مدرسههای عکاسی داریم که یک دوجینشان به ده سنت هم نمیارزد. دورههای مختلف عکاسی دارند: چگونه میتوان عکاس مد شد، چگونه میتوان عکاس تبلیغاتی شد و دورهای هم دارند که اسمش را گذاشتهاند آموزش بنیادی. آموزش بنیادی آنها عبارت از این است که چطور فیلم توی دوربین بگذاریم و چطور نگاتیف ظاهر کنیم؛ حرفهای صدتا یک قازی که هر بچه مدرسه ۱۳ یا ۱۴ سالهای میتواند در عرض پنج دقیقه از فروشنده وسایل عکاسی یاد بگیرد. آموزش بنیادی عکاسی باید واقعا بنیادی باشد. آنچه که در عکاسی بنیادی است، این است که عکاس جوان یاد بگیرد و بفهمد عکاسی چیست، برای چیست، و مهمتر آنکه چرا میخواهد عکاسی کند. اگر میخواهد حرفه عکاسی را پیشه کند و از این راه نان بخورد، اشکالی ندارد. با او جروبحث نمیکنم، وقتم را سر این حرفها تلف نمیکنم. از خیلی راهها میتوان نان درآورد؛ یکی هم عکاسی. اما اگر بخواهد عکس خوب بگیرد، چیزی را بیان کند، حرفی برای گفتن دارد و چیزی هم به هنر عکاسی اضافه کند، به جز تقلید از بهترین عکاسهای فعلی؛ به این میگویند آموزش بنیادی، درک خویشتن. عکس خوب باید زنده باشد. لابد شما هم به اندازه من در کیلومترها فیلم که هر روزه در ایالات متحد ظاهر و چاپ میشود و هیچ هم ما را به جایی نمیرساند، سهیماید. چه چیزی سبب میشود که عکس، خوب از آب در بیاید؟ هروقت دوربین را به طرف چیزی بگیرید و دکمهاش را فشار بدهید، میتوانید یک تصویر خلق کنید. مجبورید. کار دیگری از دستتان بر نمیآید اما من به این نمیگویم عکس؛ مگر اینکه چیزی غیر از این هم مطرح باشد. من عادت دارم از کلمهی زنده استفاده کنم؛ و درست است چون تا وقتی که تصویر زنده نشود، عکس نیست؛ ثبت است، ثبت مکانیکی. دستگاه بوده که آن را تولید کرده است. اما وقتی که عکاس چیزی در برابرش دارد و آن را با ذهن و قلب انتخاب کرده است. و هروقت که همه تجربههایش را به کار میبندد، آن موقع است که آماده فشار دادن دکمه است و لحظهای که دکمه را فشار داد، کار تمام است. کاری که بعد از آن از دستش بر نمیآید، خیلی محدود است. مزیتی که ما به نقاشها و مجسمهسازها و سایرین داریم این است که وقتی آدم همه هنرش را به خرج داد، همه آموختههایش را رو کرد، و هرچه در چنته داشت عرضه کرد و دکمه را فشار داد، کار تمام است. بعد از آن دیگر مجبور نیست کارش را تصحیح کند یا تغییر بدهد. مجبور است عقلش را به کار بیندازد. پس عوض اینکه عکاسها نسبت به نقاش و مجسمهساز عقبتر باشند، خیلی هم از آنها جلوتراند. وقتی که هرچه در درونتان دارید صرف ساختن و پرداختن تصویر کنید، در واقع دارید تصویر را شکل میدهید؛ سازمان میدهید. اگر صرفا دوربین را رو به منظرهای بگیرید و عکس بگیرید، تصویری به دست میآورید؛ اما این عکس نیست. تا وقتی که سازمان منسجمی نداشته باشد، عکس نیست. شایستهی آن نیست که اسمش را عکس بگذارند، مگر اینکه طوری موضوع را سازمان بدهید که به زبانی که در آن منظره دیدهاید، احساس کردهاید، تجربهاش کردهاید و بخشی از وجودتان بوده است، به حرف بیاید. البته فکر نکنید که با این کار شخصیت خودتان را با آن تصویر در آمیختهاید، وگرنه در جا میزنید. بهنظر من لوسترین حرف این است که با در آمیختن شخصیت عکاس در عکس، «سبک» به وجود میآید؛ به این میگویند ادا و اطوار، نه سبک. سبک در نتیجه کار زیاد و سالها کار، سالها مبارزه در راه انجام چیزهایی که عرض میکردم بهدست میآید. بعد از آن است که سبک بهوجود میآید. هرچیزی را که شبیه سبک باشد، نمیتوان سبک نامید.
_ ادوارد اشتایخن عکاسان و عکاسی _جمعآوریِ وازریک درساهاکیان و بهمن جلالی