ادامه ... تو به خاطر ترس از درد، خود را به زندگی در یک آگاهی | اشو
ادامه ...
تو به خاطر ترس از درد، خود را به زندگی در یک آگاهی مغشوش، در وجودی ضعیف و تقریبا غیر زنده وادار ساخته ای. این ترس است. تو باید ترس را کنار بگذاری و با درد رو در رو شوی. تو باید از دیوار رنج و محنت عبور کنی - تنها آن زمان در به روی دوست باز است و وقتی هر دو را شناختی، بی درنگ تو ان سومی میشوی. تو هر دو را می شناسی - درد و لذت را دوگانگی را، شب و روز را به ناگهان ماورایی شده و به روشنگری و اشراق میرسی. «بلوغ آگاهی است. پیری به هدر دادن خویشتن است و بس» اساسی ترین چیزی که باید به خاطر داشت این است که زندگی جدلی بین اضداد، زاده از دل ثنویت و نوسانی بین اضداد است. تو نمی توانی تا ابد خوشحال باشی، و گرنه خوشی و خوشحالی همه معنایش را از دست خواهد داد. تو نمی توانی تا ابد در انعطاف و سازش بمانی. و گرنه از ناسازگاری غافل خواهی شد. بارها و بارها باید ناسازگاری در پی سازگاری باشد، و ناخوشی به دنبال خوشی، هر لذتی را رنجی است و هر رنجی را لذتی. تا وقتی دوگانگی هستی را در نیابی، در دام بیچارگی غیر ضروری و نافرجامی گرفتاری. همه را در مجموع بپذیر - با همه مرارت ها و همه ی سرمستی هایش، در آروزی محال نباش. نگو ای کاش فقط شور و سرمستي بود و هیچ رنج و مرارتي در کار نبود. شور و سرمستی نمی تواند به تنهایی خودنمایی کند. احتیاج به هماهنگی و تعادل دارد. رنج و مرارت تخته سیاهی است که شور و سر مستی بر روی آن بسیار واضح و رسا هنرنمایی می کند - درست مثل ستارگانی که در تاریکی شب می درخشند و از دور چشمک می زنند. در روز روشن، ستارگان ناپدید نمی شوند، بلکه رویت ناپذیر می گردند؛ تو نمی توانی آنها را مشاهده کنی، چون تضاد با کنتراستی در بین نیست.