Get Mystery Box with random crypto!

روایت ارسالی از کرج: از بچگی کمی مشکلات ژنتیکی داشتم که البته | کارزار منع خشونت خانوادگی

روایت ارسالی از کرج:

از بچگی کمی مشکلات ژنتیکی داشتم که البته با کمی تغییر کسی متوجه آن نمیشد. بیماری نداشتم و فقط کمی تفاوت ظاهری باعث شد تا همیشه تنها باشم. بعد از 32 سال از زندگیم و احساسات بد خواستگاری برایم آمد که حتی خودش قادر به آمدن نبود و خانواده اش بدون او به خواستگاری من آمدند. فشار زیادی رویم بود و در نهایت تن به ازدواج با مردی دادم که سرشار از مشکلات روحی بود ، قبل از من یک ازدواج ناموفق بسیار کوتاه مدت داشت.به زور سخن میگفت و از نظر همسری که هیچ ، هم خانه ام هم نبود.
در طبقه بالای خانه مادری همسرم ساکن شدیم و این دلیلی شد تا دخالت های بیجا و پشت هم زندگی روزمره مرا زیر ذره بین ببرد و هر روز موجی از بی حرمتی ها و دخالتها به سمتم روانه میشد و من فقط به درون خودم میریختم.
حتی اگر تا خانه مادرم که نزدیک بود می‌رفتم حرف ها و حدیث های خانواده همسرم را با تندی و بی حرمتی تمام تحمل میکردم.
بچه دار نمی‌شدم و این دست من نبود و مشکلی ژنتیکی بود که با آن رشد کرده بودم . از نظر سلامتی مشکلی نداشتم و فقط نمی‌توانستم بچه دار شوم. در عوض با مردی ازدواج کرده بودم که به جز مشکلات جسمانی سرشار از مشکلات روحی و روانی بود و فقط می‌توانست بچه دار شود. و من در مقابل یک دستگاه سالم جوجه کشی بدون احساسات و بدون روح بودم که همه حق را به او میدادند و من را سرزنش میکردند.
تصمیمم را گرفته بودم و می‌خواستم یچه ای را به فرزندی قبول کنم ، همانطور که میدانید این کار هزینه دارد و برای کسی با شرایط من مقدور نبود تا خانه ای بخرم و به نام فرزند بزنم. به ناچار شروع به کار شبانه روزی کردم. خانه داری میکردم ، عصرها شاگرد برای آموزش میگرفتم و شبها کارهای هنری در خانه انجام میدادم و روزها در کارگاه مشغول کار بودم . چند سال کار کردم و از خورد و خوراکم زدم و با کلی وام و قرض و هدیه و کمک موفق به خرید یک خانه کوچک و ارزان قیمت شدم تا حداقل تمام تلاشم را برای زندگی کرده باشم و به خیال اینکه تمام مشکلات حل میشود گدراندم.
متاسفانه با آمدن بچه نه تنها مشکلی حل نشد ، بلکه مشکلات بسیار دیگری به آن اضافه شد. حالا باید جواب آدمهای کوته فکری را می دادم که کنجکاو بودند بدانند پدر و مادر بچه کیست و درک نمیکردند که ما هستیم!
دیگر تحمل زندگی برایم قابل تحمل نبود ، به تمام مشکلاتم حالا مشکلی عظیم به نام بچه اضافه شده بود که هیچ نقشی به شخصه در مشکلات ما نئاشت اما وارد ان شده بود ، هیچکس کمکم نمیکرد ، تک و تنها کارهای خانه و کار و بچه را انجام میدادم و کسی حالم را نمیپرسیدو من هم گاهی کم میاورم ، من هم انسان هستم ، کم آوردم. تصمیم به جدایی گرفتم و نوزاد به سرپرستی گرفته شده را بعد از 6 ماه به ناچار برگرداندم.
از خشونتهایی که به من شد موردی چیزی نمیگویم ولی در خط به خط نوشته هایم خشونتهایی پنهان شده اند که تحمل هرکدامشان انسان را فرسوده میکند. به امید اینکه خشونت وارد دنیای کسی نشود.