Get Mystery Box with random crypto!

روایت ارسالی به کارزار منع خشونت خانوادگی: اندام نحیف خود را د | کارزار منع خشونت خانوادگی

روایت ارسالی به کارزار منع خشونت خانوادگی:
اندام نحیف خود را درمیان چادر مشکی
اش پنهان کرد و بین دو ردیف صندلی ها بر کف اتوبوس نشست. مسافرها که او را مزاحم رفت و آمد خود می‌دیدند، هنگام سوار و پیاده شدن، به او پرخاش می کردند. او چادر را بر سر جا به جا می کرد، و کمی تکان میخورد تا عبور مسافران آسانتر شود.

دست آخر یکی از مسافران که از ابتدا او را تحت نظر قرار داده بود، هنگام پیاده شدن ضربه ای محکم بر سر او کوفت و فریاد کشید: چقدر خودخواهی. اینجا جای نشستنه؟ مزاحم راه همه شدی.

درحالیکه دست چپش را به سختی تکان می‌داد، آرام چادر را بر روی سر جا به جا کرد و گفت: بزن، همه تون بزنید. کسی که سر راه میشینه حق شه، همه باید تو سرش بزنن.
یکی از مسافران با لحنی تند: خب خانم، چرا اینجا نشستی؟
او با لبخندی از سر ضعف: خسته ام. نمی تونم سر پا وایستم.
دیگری با اخم: همه خسته ن، دلیل نمیشه راه رو ببندی، خیلی خودخواه.
او با همان لبخند: یک هفته ست ننشستم، از پا افتادم. این کیسه های گرمک رو میبینی، نشستم حواسم بهشون باشه، زیر دست و پا مردم نره و له نشه.
یکی از مسافرها: اوووه چقدرم گرمک خریدی، اینهمه رو میخوای چکارش کنی؟
او همچنان با لبخند: ارزون میداد خریدم. پول یک کیلو رو برای هفت کیلو می‌گرفت. همه ش واسه پنج دقیقه ست. یازده تا بچه دارم. تا بذارم وسط تمامش می کنن.
دیگری: وای، یازده تا بچه. بهتون نمیاد بچه کوچیک داشته باشید. حتماً بزرگ شدن. خودشون باید کمک تون کنن دیگه.
او با لبخند: نه بابا کمک نمیکنن. شکم شون هم از گرسنگی بیافته، باز از جاشون تکون نمیخورن.
دیگری: چقدر بدجنسن. شوهر نداری؟
او با لبخند: چرا. یک هفته ست بیمارستانه. پرستارش بودم. بخاطر همین خسته ام. یک هفته ست ننشستم.
دیگری: مریضیش چیه؟
او با همان لبخند: داشت یه چیز سنگینی رو از پله ها پایین می برد، پاش گیر کرد، خودش افتاد از پله ها پایین. به سرش ضربه خورد.
دیگری: آخی ایشالا زودتر خوب میشه میاد کمکت می‌کنه.
او با لبخندی که سعی داشت تلخی اش را بپوشاند، و اشکی که بر چشمانش نشست، به بهانه جمع کردن چادر، دست را مقابل دهان گرفت و سری به تشکر تکان داد. درحالیکه دست چپ دردناکش را ماساژ می داد، آرام زمزمه کرد: تازه از دستش راحت شدم