دوستداشتهشدن یا نشدن از سوی دیگران، اگر برای کسی، کاملاً بیاهمیت و بیمعنا شود،
حتی اگر این وضع، از پسِ دوستداشتهشدنهای بسیار، رخ بدهد، و نه در نتیجهی طردشدنهای مداوم، حتی اگر از پی فراقی جانکاه، اتفاق بیفتد،
نیرویی غریب و عظیم در درون پدید میآورد؛
نیرویی که در نهایت، در اندرون آدمی، هیولایی مخوف و مبهم میسازد که هر تباهی و ویرانگری از او برخواهد آمد.
«دوستداشتهشدن»، اتفاقاً باید برای آدمیزاد، مهم باشد.
درست است که هر چه وجود، غنیتر میشود، دایرهی کمتری از کسانی که دوستت دارند، مورد نیاز است؛
و در والاترین و شریفترین حالت، دریافت مهری اصیل و غلیظ، تنها از سوی یک دلیارِ مقبول، کافیست؛
امّا دوستداشتهشدن از سوی آن یک تَن، «باید» مهم باشد، باید برای آن «طلب» داشت و از جان، مایه گذاشت؛
تا آن هیولای ویرانگر، در بطن آدمی، جان نگیرد.
جا مانده از کتابِ
معاشقه کنار اشیاء ناشناخته
نسیم تیمورپور
در کانال ناسوت، به شکارِ گوشههای ناشناختهی زندگی خواهید رفت:
@naassoott
@naassoott
@naassoott