■ جملهی پیچیدهی «حقیقت عبارت است از یک بییقینیِ عینی که در | فلسفه
■ جملهی پیچیدهی «حقیقت عبارت است از یک بییقینیِ عینی که در فرآیندِ از آنِ خود کردنِ پرشورترین سیرِ باطنی سخت بدان میچسبیم»، بدین معنی است که در ساحتِ ابژکتیو، شک و عدمِ یقین ضرورتی طبیعی است، و این خود پیامدی جز این ندارد که به ساحتِ سوبژکتیو ایمان داشته باشیم. در واقع ریشهی اصطلاحِ «شکِ ایمانی» ریشه در کییرکگور دارد. کییرکگور میگوید شخصی که خدایِ عینیِ مسیحی (پدر-پسر-روحالقدس به تعبیرِ انجیل) را میپرستد اما به معبد رفته و عبادتش سرشار از ریاست، کمتر به حقیقت نزدیک شده است تا آن شخصی که بتای را میپرستد اما شورِ درونیِ گیرایی دارد تا حدی که در تنهاییِ خویش، در مقابلِ آن بت میلرزد و شوریده میشود. کییرکگور نمیگوید که شخصِ بتپرست در انتخابِ حقیقتِ عینی و برونذاتی (در انتخابِ بت به جای خدایِ مسیحی) به خطا رفته است و فقط چون از لحاظِ درونی صادق است، به حقیقت نزدیک شده است. باید دست از این تقلیل دادنها برداریم. منظورِ کییرکگور این است که آن شخصِ بتپرستِ مذکور، واقعا به حقیقت دست یافته است، اما حقیقتِ سوبژکتیوِ و درونذاتیِ خودش. تقلیلِ حرف کییرکگور به اینکه آنشخصِ بتپرست "تا اندازهای" به حقیقت نزدیک است، تقلیلی به اخلاقیاتِ عینی و سودنگر است. در واقع شاید آن شخصِ بتپرست حتّی [عُرفاً] غیرِ اخلاقی باشد، و شخصی که خدای مسیحی را میپرستد خیلی اخلاقی باشد، اما کییرکگور باز هم در این شرایط، حقیقت را نزدیکتر به آن شخصِ بتپرست میداند. مسیحِ انجیل، خدایِ حقیقی نیست، چراکه چیزی است عینی که همهی مسیحیان تعبیری یکسان میتوانند از آن داشته باشند. اما حقیقت درونذاتی و فردی است.
در فلسفهی سارتر میخوانیم که در ساحتِ خودآگاهی، همیشه فاصلهای هست. وقتی کییرکگور میگوید «رابطه با خود» است که حقیقت به آن تعلق میگیرد نه رابطه با ابژه، گویی در نظر نگرفته است که در این «رابطه» باید من «خودم» را مد نظر قرار دهم. به عبارتی سارتر (به کمک فلسفهی هگل و البته هوسرل) میگوید «هرگاه فکر میکنیم، همواره به چیزی فکر میکنیم.» این بدان معناست که فکر کردن، همیشه فکر کردن به چیزی "غیر از خود" است. حتی اگر دربارهی خودمان فکر میکنیم و میخواهیم (به قول عرفای دینی) «معرفت به نفس» داشته باشیم، این امر ممتنع است؛ یعنی منطقاً و عملاً معرفتِ بیواسطه به نفس غیرِممکن است، زیرا در لحظهای که میخواهیم به خودمان بیاندیشیم باید از خودمان جدا شویم. من به خود (به عنوانِ ابژهای برای من) فکر میکنم پس لاجرم از خودم جدا میشوم. وقتی روکانتن (شخصیتِ اولِ رمانِ تهوعِ سارتر) در برابرِ آینه میایستد، عاجز از اینکه خودش را به عنوانِ سوژه بشناسد، خودش را ابژهی همیشگی مییابد و دچار تهوع میشود: او در دامِ این فاصله، این عدم، این نیستی، این "مَفصَل" افتاده است، اما نه به طرزی که دیگران افتادهاند. او سعی میکند منبعِ نامتناهیای (که خودآگاهی نتیجهای جزئی از آن است) را لمس کند، و همین او را دچارِ تهوع میکند، زیرا میفهمد که نه تنها نمیتواند آن را لمس کند، بلکه خودش همواره به عنوانِ ابژه آنجاست، و حقیقتِ سوبژکتیوش دستنیافتنی است:
«پا میشوم. رویِ دیوار سوراخِ سفیدی هست: آینه. این یک دام است. میدانم که دارم خودم را تویش گیر میاندازم. انداختم. شیءِ خاکستری رنگ همین الآن در آینه نمایان شد. میروم جلو و نگاهش میکنم، دیگر نمیتوانم دور شوم... نگاهم ملولانه رویِ این پیشانی و گونهها آهسته پایین میآید: به چیزِ سفتی بر نمیخورد و در شن فرو میرود. البته آنجا یک دماغ، دو چشم، یک دهن هست، ولی همهشان بدونِ معنی و حتّی جلوهی انسانیاند... بچّه که بودم، عمّه بیژوا بهام میگفت: "اگر زیاد خودت را تو آینه نگاه کنی، یک میمون تویش میبینی." حتماً من زیادتر از آن هم به خودم نگاه کردهام: آنچه میبینم بسیار پایینتر از مرتبهی میمون، در حاشیهی دنیایِ نباتی و در سطحِ مرجان است. منکر نمیشوم که زنده است؛ ولی این نه آن زندهبودنی است که "آنی" میاندیشد: لرزشهای خفیفی را میبینم، گوشتِ ماتی را میبینم که وِل و رها میشکفد و میتپد. به خصوص چشمها که از این نزدیکی، وحشتناکاند. آنها شیشهای، نرم، نابینا، دوره قرمز-اند، انگار فَلسهایِ ماهیاند... شاید فهمیدنِ چهرهی آدم برایِ خودش ناممکن باشد. یا شاید به خاطرِ این است که من تنها هستم. کسانی که در جمعِ انسانها زندگی میکنند یاد گرفتهاند که چطور خودشان را در آینه ببینند، به همانگونه که در نظرِ دوستانشان مینمایند. من دوستی ندارم: آیا به این سبب گوشتم اینقدر برهنه است؟ تو گویی ـــ بله، تو گویی طبیعتِ بدونِ انسانها.»