Get Mystery Box with random crypto!

یه اتفاقی افتاد... یه سوءتفاهمی یعنی پیش اومد که زمان خیلی کوت | پلاکارد کم آوردیم.

یه اتفاقی افتاد... یه سوءتفاهمی یعنی پیش اومد که زمان خیلی کوتاهی من و "او" فکر کردیم احضار شده دادگاهی چیزی و می‌ره که بگیرنش. خیلی کوتاه بود، می‌خوام بگم یعنی در حد فاصل این که مکالمه‌ای کامل شه. نه حتی اون‌قدری که مغز من بتونه تصمیم بگیره «بلیت بگیرم برگردم ایران یا اگه اینجا باشم بیشتر می‌تونم به دردش بخورم؟» خلاصه... سوءتفاهمه سریع رفع شد. ولی من رو حداقل پرت کرد به ده سال پیش. اوین. فکر این که چه حالی بود؟ صبح شنبه‌ای که فهمید منو گرفتن، با دوستش تو راه باشگاه... و "او" با من فرق داره. مغز من تو این شرایط کامل بخش احساسی‌ش خاموش می‌شه: «چطور نجات پیدا کنیم؟ چطور فرار کنیم؟ چطور بجنگیم؟ چطوری شانسمون بیشتره؟» "او" تو این شرایط یخ می‌زنه. کلّ مغزش خاموش می‌شه؛ احساسش، منطقش. تو ظاهر، من اون ملایم مهربونه‌م و "او" اون کم‌حرف خشنه. تو باطن، مغز پر از ترومای من آماده‌ی واکنش‌های جنگیه و می‌دونه باید از همراهش محافظت کنه. و وقتی از اوین برگشت، دیگه نمی‌تونست ازش محافظت کنه.

همیشه گفتم، دوباره می‌گم. اوین قسمت مزخرفش نیست. دادگاه‌ها قسمت مزخرفشن. به شکل عجیبی، وقتی در اومدم، تازه ناامید شدم. تازه خاموش شدم. می‌تونم این‌طوری توجیهش کنم که شرایط جنگی نبود و من بلد نیستم چطوری با شرایط غیرجنگی که هنوزم تهدیدآمیزه، مواجه شم. از همه‌چی دست شستم. هنوز یادمه توی اتوبوس بودیم، "او"... فکر کنم خم شده بود با خنده داشت با یه نوزادی بازی می‌کرد و من به دوستش نگاه کردم: «من نبودم، مواظبش باش، خب؟» ازش قول گرفتم. یادمه. ناامیدی‌م رو یادمه. فکر این که دیگه من نمی‌تونم. دیگه من نیستم. من تموم شدم. تاریک بودم چون همه می‌دونیم دشمن نور وحشت نیست، خشم نیست، ناامیدیه. و من تموم شده بودم.

این پست رو دارم می‌نویسم چون دوستی ازم خواست برای کسی که تازه آزاد شده بنویسم. که بهش بگم امید هست و همه‌چی تموم نشده. دلم می‌خواد برای جفتشون بنویسم. برای دوستم این رو بنویسم که بهش حق بده. من می‌دونم امید هست. تو می‌دونی. ولی گاهی یه طوری تو تاریکی غرق می‌شی که حتی خاطره‌ی نور هم از یادت می‌ره. مهم نیست چقدر توضیح بدی، چقدر دلیل و منطق بیاری، راهش این نیست. باید صبر کنی. باید بهمون زمان بدید. باید بذارید چشممون به تاریکی عادت کنه و دوباره نور رو ببینیم. لطفاً. می‌دونم سخته. می‌دونم قسمت سخت کار مال شماست. ولی بهمون، به زخمامون وقت بدید که خوب شن. ما زمان نیاز داریم و بدتر از همه این که فکر می‌کنیم زمانی نداریم. تنها راهی که باهاش می‌تونید ثابت کنید در اشتباهیم، صبرتونه.

امّا... برای دوستش. برای همه‌مون. بهت دروغ نمی‌گم که می‌دونم چطوری باید از اون تاریکی در بیای، چون نمی‌دونم. دروغ نمی‌گم که می‌دونم باید چی‌کار کنی که حالت بهتر شه، سعی نمی‌کنم قانعت کنم که امیدی هست. کسی نتونست منو قانع کنه. فکر می‌کنم اون... نور، چیزیه که خودت باید بهش برسی. فقط می‌خواستم این رو برات تعریف کنم که بدونی تنها نیستی. هرچقدرم که تاریک، تنها نیستی. برات تعریف کردم که بگم من دووم آوردم. من زنده موندم. من به جنگیدنم ادامه دادم. من باور کردم و دوباره امیدوار شدم. پس ممکنه. آسون؟ نمی‌دونم. زمانش؟ نمی‌دونم. ولی من اینجام. من از اون تاریکی در اومدم. از اون تاریکی‌ای که هردو می‌دونیم چقدر غلیظه.

فکر می‌کنم این یعنی تو هم، شاید نه امروز، شاید نه فردا، شاید نه تا شیش ماه دیگه، ولی بالاخره، بالاخره برمی‌گردی.