اول دلم لک زده بود كه بتوانم دبيرستان را تمام كنم و به دانشگاه بروم، بعد داشتم میمردم كه دانشگاه را تمام كنم و سر كار بروم!
بعد آرزویم این بود كه ازدواج كنم و بچهدار شوم، بعد هميشه منتظر بودم كه بچههايم بزرگ شوند و به مدرسه بروند و من بتوانم دوباره مشغول كار شوم!
بعد آرزو داشتم كه بازنشسته شوم، و حالا که دارم میميرم يک دفعه متوجه شدم:
« اصلاً يادم رفته بود زندگی كنم! »
شاد باشیم و احساس خوشبختی را به "اگر"هايمان موکول نكنيم، زيرا "اگر"ها پايان ناپذيرند!
باربارا دی آنجلس
🇨hannel ➣ @psy_nuora