2022-06-11 09:45:01
یه روزی با غم واندوه سفر می کردم از باغی
برای لحظه ای آنجا تنم چسبید به یک خاری
به زیر پا نگاه کردم،نگاهم را به روی سبزه ها کردم
گلی دیدم ، گل سرخی که زیبا بود واو یک شاخه آنجا بود
دوپایم را تکان دادم که شاید او جدا گردد
چنان چسبیده بود آن گل که گویی من تمام هستیش بودم
دو دستم را به آرامی جلو بردم که اورا من جدا سازم
وپایم از دم تیغش رها سازم
چنان تیغی به دستم زد که جان وهستیم شد درد
دوباره سعی خود کردم دو دستم با نمی تر شد مثال شبنمی قرمز دو دستم رنگ اخگر شد.
نگاهم را دوباره سوی او کردم
خدایا اشک خون می کرد خدایا اشک او گویی زمین وآسمون را زیر و رو می کرد .
صدای تازه ای آمد تمام سعی خود کردم به دنبال صدا گردم
همان گل بود .به آرامی چنین می گفت :گل تنهای این باغم
وچندین ساله بی یارم کسی اما نمی گیرد نشانی از غم وحالم.
نه یارو یاوری دارم نه شیرین دلبری دارم
چنان خاموش و تن سردم که گویی خواب غم کردم
وچندین ساله اینجایم اسیر درد و غمهایم
نمی گیرد کسی اینجا سراغی از دل زارم
دلم خون شد دلم داغون داغون شد برای لحظه ای آنجا چشام پر خون پر خون شد ،
سرم را رو به بالاها شکایت از خدا کردم
برای حل این مشکل به سوی او دعا کردم
که ای یارب مگر این گل گناهی کرده بود آیا؟
چرا پس اینچنین اورا به تنهایی بیازاری؟
چرا پس اینهمه گل هست میان باغ وسنبل هست
چرا قرعه به نام این گل سرخ هست؟
تو با این گل چه ها کردی؟چرا اورا در این گوشه تک وتنها رها کردی؟
نمی دانم چه می گفتم
برای لحظه ای کوچک صدایم در گلو خشکید دو پایم سست شد
تنم لرزید تو گویی آسمان دور سرم چرخید و افتادم
پس از چندی خودم را در میان جنگلی دیدم وشاید خواب می دیدم
صدای نرم وآرامی چنین در گوش من میخواند.
من این گل را رها کردم وبوی مصطفی کردم ودر این حکمتی باشد .
وآن این است واین گل را که می بینی چنین تنها وغمگین است
واو از لحظه ی اول زبوی عطر پیغمبر چنین خوشبو ورنگین است
واو نزد من از گلها همه نزدیک ونزدیک است.
337 views06:45