Get Mystery Box with random crypto!

#رمان_برف_برف_می‌‌بارد #پارت455 لبخندی زدم - مراقب خودت | رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته

#رمان_برف_برف_می‌‌بارد



#پارت455



لبخندی زدم
- مراقب خودت باش!
- چشم!
- رسیدی زنگ بزن.
- چشم!
- خوب غذا بخوری ها!
- چشم مامان!
از بغلش اومدم بیرون و رفتم سمت بابا
سرم و بوسید
- زود برگرد دخترم!
حرفی نزدم
کشیدم تو آغوشش
- همه وسایلت و گرفتی؟
- آره بابا چیزی جا نذاشتم.
بهمن بازوم و گرفت و کشید تو آغوشش
- دلم برات تنگ می‌شه آبجی بزرگه.
- منم .
گونه‌اش رو بوسیدم
خندید
رفتم سمت امید و باهاش دست دادم
- موفق باشی.
- ممنون.
- کاش نمی‌رفتی... بدون تو اصلاً خوش نمی‌گذره.
- باید برم! می‌دونی که؟
سری تکون داد
لبخندی زدم و رفتم سمت جیک و باهاش دست دادم
- می‌بینمت… البته تصویری.
خندید
- حتماً.
با صدای بابا برگشتم طرفش
- زود باش برفین! باید بری!
دسته چمدون و گرفتم و دستی براشون تکون دادم و ازشون دور شدم… به محض اینکه وارد هواپیما شدم و نشستم رو صندلی انگشترم و درآوردم و انداختم تو انگشت حلقه و لبخندی رو لبام نشست… هواپیما که از زمین بلند شد نیشم تا بناگوش باز شد… دارم میام! برای همیشه! الان دیگه قلبم آرومه! دیگه ازت بیزار نیستم! دیگه بخشیدمت! هرچند مطمئن نیستم تو رهام کردی یا خودم رفتم… روم و برگرووندم سمت پنجره و به بیرون زل زدم...
***