#رمان_برف_برف_میبارد #پارت456 با توقف تاکسی روبروی خون | رمانهای آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
#رمان_برف_برف_میبارد
#پارت456
با توقف تاکسی روبروی خونه پیاده شدم… بعد اینکه چمدونم و برداشتم رفتم جلو و زنگ و فشردم… بعد چند دقیقه صدای فرگل به گوشم رسید - بله! - باز کن. بعد کمی سکوت گفت: شما؟ - برفین! بلافاصله در باز شد… در و باز کردم و خیلی سریع فاصله حیاط تا در ورودی رو طی کردم… به محض اینکه وارد خونه شدم تو آغوش یکی فرو رفتم - برفین. خندیدم - چقدر دلم برات تنگ شده بود. - منم. سرش و فاصله داد و نگاهم کرد - خیلی تغییر کردی! خوشگلتر شدی! نگاهی سرتاپام انداخت و ادامه داد: تیپت که همونه دختر؟ خندیدم - اینجوری دوست دارم! - خیلی خوشحالم که برگشتی! - منم… بقیه کجان؟ - آقا بزرگ و آقا ارشک که سر کارن… ماهک خانوم هم رفته خونه خواهرش. - خب؟ با لبخند نگاهم کرد - خب! - اذیت نکن فرگل! خندید - بالا تو اتاقش خوابیده. - هنوز؟ - آره… امروز حالش خوب نبود نرفته کارخونه. نگران نگاهش کردم - چش بود؟ - نگران نباش! فقط طبق معمول عصبی بود. - پس من زودتر برم بالا ببینمش. - باشه عزیزم برو... چمدونت باشه خودم برات میبرم اتاقت. - ممنون. با قدمهای بلند رفتم سمت راه پله و با دو بالا رفتم و ایستادم پشت در اتاقش