#رمان_برف_برف_میبارد #پارت453 با مامان داشتیم میز شام و میچیدیم… زیرچشمی نگاهم به بابا بود که نشسته بود روی مبل و روزنامه میخوند… کارمون که تموم شد نشستم پشت میز… مامان بابا و بهمن برای شام صدا زد از جا بلند شدن و اومدن نشستن پشت میز… توی سکوت… 655 views17:22