#رمان_برف_برف_میبارد #پارت457 از ترس و هیجان دستهام م | رمانهای آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
#رمان_برف_برف_میبارد
#پارت457
از ترس و هیجان دستهام میلرزید دستم و بلند کردم در بزنم که پشیمون شدم… دستم و گذاشتم رو دستگیره و خواستم در و بازش کنم که نتونستم… دستم و کشیدم عقب و مضطرب دور خودم چرخیدم - چیکار کنم؟ میترسم محلم نذاره! اگه بگه دیگه نمیخوامت؟ اونوقت چیکار کنم؟ نمیتونم! نمیتونم تحمل کنم پسم بزنه! دیگه بیشتر از این نمیتونم دوریش و تحمل کنم! به در بسته خیره شدم - بالاخره که چی؟ بالاخره که باید برم تو و واکنشش و ببینم! ترس و کنار گذاشتم و قبل اینکه پشیمون شم در و باز کردم و وارد اتاق شدم و نگاهم چرخوندم تو اتاق… دمر دراز کشیده بود روی تخت… لبخند عمیقی رو لبام نشست… با شوق خودم و رسوندم بهش و لبه تخت نشستم و دستم و بردم جلو و آروم موهاش و نوازش کردم… با هیجان خندیدم چقدر دلم برای لمسش تنگ شده بود یه دفعه روش و برگردوند اون سمت… ترسیده دستم و کشیدم عقب… بعد چند لحظه دیدم بیدار نشده ریز ریز خندیدم… دوباره دستم دراز کردم سمتش و فرو کردم تو موهاش… دیگه نتونستم تحمل کنم سرم و بردم جلو و گونش و بوسیدم… برگشت سمتم و چشمهاش و باز کرد… بادیدنم با شتاب تو جاش نشست و شگفت زده نگاهم کرد… نیشم و باز کردم و نگاهم و قفل چشمهاش کردم - اومدم! ناباور دستش و آورد بالا نوازش وار کشید رو گونم… چشمهام بستم و لب زدم: دلم خیلی تنگت بود بهر! صدای خش دارش به گوشم رسید - واقعاً خودتی؟ - اوهوم. با کوبیده شدن دستش تو صورتم دستم و گذاشتم رو صورتم و متعجب چشمهام و باز کردم… در حالی که نفس نفس میزد نگاه خشمگینش به من بود - بهراد! با خشم توپید: گمشو بیرون! برگرد همون جایی که بودی! شتابزده رفتم جلوتر و پیراهنش و گرفتم تو مشتهام - اومدم برای همیشه پیشت بمونم! دستم و از رو پیراهنش کند و توپید: گوه خوردی! با سرعت از تخت رفت پایین و پشت به من ایستاد و پوزخند صداداری زد