Get Mystery Box with random crypto!

#رمان_برف_برف_می‌‌بارد #پارت458 - دیگه برام مهم نیستی! ف | رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته

#رمان_برف_برف_می‌‌بارد



#پارت458



- دیگه برام مهم نیستی! فقط از جلوی چشم‌هام گمشو!
فقط نگاهش کردم
فریادش بلند شد
- بیرون!
از تخت اومدم پایین و دویدم سمتش… خواستم از پشت بغلش کنم که روش و برگردند و با خشونت هلم داد عقب… جیغ خفیفی کشیدم و پرت شدم رو زمین… سرم و بلند کردم و با بغض نگاهش کردم
چشم‌هاش قرمز خون شده بود
نیشخندی زد
- تا الان کجا بودی؟ برگشتی که چی؟ می‌دونی با چند تا دختر بودم؟ همشون هم از تو خیلی بهتر!
- دروغ می‌گی!
- هر جور می‌خوای فکر کن! اصلاً برام مهم نیست!
در همین حین گوشیش زنگ خورد… از جیبش در آورد و نگاهی انداخت… با دیدن اسم مخاطب لبخندی زد و تماس و برقرار کرد و حین اینکه نگاهش به من بود با خشرویی گفت: سلام عزیزم.
اخم‌هام به شدت رفت تو هم… یعنی کیه که اینجوری باهاش حرف می‌زنه؟
- باشه… الان نمی‌تونم صحبت کنم… فردا می‌بینمت عشقم… باشه… خداحافظ… قطع کرد
سریع از جا بلند شدم و رفتم جلوش ایستادم
- کی بود؟
بدون اینکه جوابی بهم بده یا نگاهم کنه رفت سمت تراس و درش و باز کرد و رفت بیرون… دنبالش راه افتادم
- هوا سرده… همینجوری نرو بیرون… لباس بپوش.
به حرفم توجهی نکرد… رفت جلوی نرده‌ها ایستاد… دیدم همینجور با بالاتنه برهنه ایستاده تو سرما، رفتم تو اتاق و پلیورش و برداشتم و برگشتم کنارش و بازوش و گرفتم
- بگیر بپوش!
دستم و با خشونت پس زد… دستم و بلند کردم و کشیدم روی شونه‌اش… با شتاب روش و برگردوند سمتم و دوباره محکم کوبید توی صورتم
بهت‌زده زمزمه کردم: بهراد!
با عصبانیت نگاهم کرد
- این‌همه سال نبودی حالا هم نباش! من زندگی خودم و دارم! دیگه هیچ جایی برای تو نیست!
بی‌مقدمه گفتم: می‌خوام باهات ازدواج کنم!
اولش حیرت زده نگاهم کرد بعد توی یه لحظه صورتش کبود شد… وحشیانه بازوم و چنگ زد و و بلند کرد و کوبید به دیوار… درد تو تنم پیچید
- آخ.
فریادش بلند شد
- نمی‌خوامت! گرفتی؟ دیگه نمی‌خوامت! دیگه نمی‌خوام چشمم بهت بیفته!
بی‌توجه به حرفش سرم و بردم جلوی صورتش و خیره چشم‌هاش لب زدم: ببوس!