- دیگه برام مهم نیستی! فقط از جلوی چشمهام گمشو! فقط نگاهش کردم فریادش بلند شد - بیرون! از تخت اومدم پایین و دویدم سمتش… خواستم از پشت بغلش کنم که روش و برگردند و با خشونت هلم داد عقب… جیغ خفیفی کشیدم و پرت شدم رو زمین… سرم و بلند کردم و با بغض نگاهش کردم چشمهاش قرمز خون شده بود نیشخندی زد - تا الان کجا بودی؟ برگشتی که چی؟ میدونی با چند تا دختر بودم؟ همشون هم از تو خیلی بهتر! - دروغ میگی! - هر جور میخوای فکر کن! اصلاً برام مهم نیست! در همین حین گوشیش زنگ خورد… از جیبش در آورد و نگاهی انداخت… با دیدن اسم مخاطب لبخندی زد و تماس و برقرار کرد و حین اینکه نگاهش به من بود با خشرویی گفت: سلام عزیزم. اخمهام به شدت رفت تو هم… یعنی کیه که اینجوری باهاش حرف میزنه؟ - باشه… الان نمیتونم صحبت کنم… فردا میبینمت عشقم… باشه… خداحافظ… قطع کرد سریع از جا بلند شدم و رفتم جلوش ایستادم - کی بود؟ بدون اینکه جوابی بهم بده یا نگاهم کنه رفت سمت تراس و درش و باز کرد و رفت بیرون… دنبالش راه افتادم - هوا سرده… همینجوری نرو بیرون… لباس بپوش. به حرفم توجهی نکرد… رفت جلوی نردهها ایستاد… دیدم همینجور با بالاتنه برهنه ایستاده تو سرما، رفتم تو اتاق و پلیورش و برداشتم و برگشتم کنارش و بازوش و گرفتم - بگیر بپوش! دستم و با خشونت پس زد… دستم و بلند کردم و کشیدم روی شونهاش… با شتاب روش و برگردوند سمتم و دوباره محکم کوبید توی صورتم بهتزده زمزمه کردم: بهراد! با عصبانیت نگاهم کرد - اینهمه سال نبودی حالا هم نباش! من زندگی خودم و دارم! دیگه هیچ جایی برای تو نیست! بیمقدمه گفتم: میخوام باهات ازدواج کنم! اولش حیرت زده نگاهم کرد بعد توی یه لحظه صورتش کبود شد… وحشیانه بازوم و چنگ زد و و بلند کرد و کوبید به دیوار… درد تو تنم پیچید - آخ. فریادش بلند شد - نمیخوامت! گرفتی؟ دیگه نمیخوامت! دیگه نمیخوام چشمم بهت بیفته! بیتوجه به حرفش سرم و بردم جلوی صورتش و خیره چشمهاش لب زدم: ببوس!