- بهراد! جوابم و نداد - میدونم ازم ناراحتی...میدونم بهت خیلی سخت گذشت… منم ازت ناراحت بودم… به منم خیلی سخت گذشت؟ عصبی غرید: صدات و نشنوم! - ازت متنفر بودم! میفهمی؟ متنفر! یهو زد روی ترمز… ماشین با صدای بدی از حرکت ایستاد… دستم و گذاشتم روی قلبم و ترسیده گفتم: چرا اینجوری میکنی؟ بیحرف از ماشین پیاده شد و رفت سمت رستوران… نگاهی به سر در رستوران انداختم… با دیدن فست فود لبخندی رو لبم نشست… حتماً رفته پیتزا بگیره… چقدر دلم برای پیتزاهای ایران تنگ شده بود… با دیدنش که با یه جعبه پیتزا از رستوران اومد بیرون لبخند رو لبم ماسید… فقط برای خودش خریده…بیانصاف… در ماشین باز شد و نشست و پیتزا رو گذاشت پشت… ماشین و روشن کرد و راه افتاد - چرا برای من نگرفتی؟ جواب نداد داشت نادیدهام میگرفت… میخواست بگه براش وجود ندارم…گرفته خیره نگاهش کردم… بعد چند دقیقه کلافه برگشت سمتم و با اخم نگاهم کرد - زل نزن! - چرا برای من نخریدی؟ پوزخندی زد - بسه هر کاری برات کردم… دیگه از این خبرها نیست… دیگه هیچ ربطی به من نداری. - سه سال بهت فکر کردم… فقط به تو فکر کردم… فقط به تو نگاه کردم… نذاشتم هیچ کس بهم نزدیک شه… فقط برای اینکه یه وقت بهت خیانت نکنم… حالا تو طوری رفتار میکنی انگار این چند سال و به خوبی و خوشی زندگی کردم… اصلا میدونی چی کشیدم؟ چقدر قرص خوردم تا ذهنم پاک شه ولی بازم نشد؟ بازم هر شب خواب دردهایی که کشیدم و میبینم… درک میکنی؟ اصلاً چیزهایی که برات تعریف کردم درک کردی؟ ازم چه انتظاری داشتی؟ کنارت بمونم؟ به خاطر عشقی که حتی دیگه مطمئن نبودم وجود داره؟ اون موقع پر از نفرت بودم اصلاً میتونستم به عشق فکر کنم؟ به تو فکر کنم؟ حرفی نزد - بهراد! فریادش بلند شد - نمیخوام درک کنم… هیچ کس و درک نمیکنم… پس برای من از دلیل و منطق حرف نزن. حرفی نزدم اونم دیگه حرفی نزد