Get Mystery Box with random crypto!

#رمان_برف_برف_می‌‌بارد #پارت462 با توقف ماشین تو ویلاشون | رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته

#رمان_برف_برف_می‌‌بارد



#پارت462



با توقف ماشین تو ویلاشون پیاده شدم… جعبه پیتزا رو گرفت و از ماشین پیاده شد و رفت سمت در… پیاده شدم و دنبالش راه افتادم… در و باز کرد و وارد شدیم… نگاهی به اطراف انداختم… همه جا تمیز بود… مشخص بود تازگی اومده بود… چون عمو و زنعمو اصلاً نمیومدن اینجا.
- کی اومدی اینجا؟
بی‌توجه نشست روی مبل و جعبه پیتزا رو باز کرد و مشغول خوردن شد… بغض کردم… رفتم نشستم روبروش و بهش زل زدم… بعد چند دقیقه سرش و بلند کرد و نگاهم کرد… با دیدنم جعبه پیتزا رو پرت کرد روی میز
- نگفتم زل نزن؟
- می‌خوام فقط نگاهت کنم… همش تو ذهنم تصور می‌کردم ببینمت چیکار کنم… یا تو چیکار می‌کنی؟
تکیه داد به مبل و دستش و گذاشت زیر سرش و خیره نگاهم کرد
لبخندی زدم و از جا بلند شدم و رفتم کنارش نشستم و مچ دستش و گرفتم تو دستم
دستش و کشید عقب… دست‌هام و بلند کردم و گذاشتم رو سینه‌اش
- اگه دیگه من و نمی‌خوای بگو! می‌رم و دیگه هیچ وقت بر نمی‌گردم.
روش و برگردند و دست‌هاش و گذاشت رو دستم
- برم؟ نمی‌خوای؟
جواب نداد
خواستم دستم و بکشم عقب که دست‌هام و محکم نگه داشت
روش و برگردوند سمتم و آروم لب زد: نمی‌خوام! برو!
خیره نگاهش کردم
روش و برگردوند سمتم و پوزخندی زد
- مگه نگفتی می‌رم؟ چرا منتظری؟
به زور دستم و از زیر دست‌هاش کشیدم بیرون که دست‌هام و دوباره گرفت تو مشتش.
- داشتی می‌رفتی! چی شد!
خندم گرفت
با دیدن خندم دندون‌هاش و بهم سایید و دست‌هام و رها کرد و از جا بلند شد و رفت سمت اتاقش… سریع بلند شدم و رفتم جلوش و عقب عقب می‌رفتم… تمام مدت نگاهم با لبخند بهش بود… روش و برگردوند سمتم و نگاهم کرد… برای یه لحظه‌ لبخندی زد؛ ولی خیلی سریع جمعش کرد و کنارم زد و رفت تو اتاقش و دراز کشید روی تختش
طلبکار گفتم: گشنمه! غذا می‌خوام! تو که بهم غذا ندادی!
- به من مربوط نیست.
برای اینکه تحریکش کنم به حرف زدن گفتم: الان اگه به داراب می‌گفتم سریع می‌رفت برام ساندویچ برگر می‌گرفت!
متعجب برگشت سمتم
- داراب؟
- نمی‌دونستی؟ تو این سه سال تقریباً هر روز تو کافه با هم قرار می‌ذاشتیم!