#رمان_برف_برف_میبارد #پارت463 چشمهاش تو یه لحظه قرمز | رمانهای آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
#رمان_برف_برف_میبارد
#پارت463
چشمهاش تو یه لحظه قرمز خون شد و سریع تو جاش نشست و با خشم توپید: به چه مناسبت؟ چرا باید هم و ببینین؟ - دکترم بوده… حالم و خیلی بهتر کرد… حال الانم و مدیون اونم. - غلط کرده دکتر دوزاری… برای چی باید بیاد سراغت؟ - بابابزرگ فرستادتش. بیطاقت گفت: نکنه باهاش دوست شدی؟ رفیق شدی؟ ازش خوشت اومد؟ لبخندی زدم - نه… فقط باهم حرف میزدیم... با کسی جز تو دوست نمیشم! رفیق نمیشم! نگاهش و چرخوند بین چشمهام لبخندی زدم و رفتم جلوتر و سرم و بلند کردم و نگاهش کردم لبخند کجی زد و روش و برگردند پیراهنش و گرفتم تو مشتم زیر لب زمزمه کرد: باز چسبید! با لحنی که دوست داشت لب زدم: نچسبم؟ فوراً کنارم زد و از تخت رفت پایین و رفت سمت در… سریع از تخت اومدم پایین و دنبالش راه افتادم… - چرا انقدر اینور اونور میری؟ به محض اینکه وارد سالن شدیم زنگ در به صدا در اومد… اخمهام رفت تو هم… منتظر کسی بوده؟ - منتظر کسی بودی؟ جواب نداد رفت سمت در و از ویلا خارج شد… رفتم نشستم رو مبل و منتظر شدم برگرده… بعد چند دقیقه با یه نایلون برگشت… نیشم باز شد - برام غذا سفارش دادی؟ نشست روبروم و یه ساندویچ از نایلون در آورد و پرت کرد طرفم… تو هوا قاپیدمش… لبخندی زدم و سریع بازش کردم - برگره نه؟ بوش و حس میکنم… میدونی از کی نخوردم؟ یه گاز بزرگ به ساندویچ زدم و ادامه دادم: از نوع ایرانیش سه سال؛ ولی تو لندن زیاد خوردم. زیر لب زمزمه کرد: زر بیخود میزنه. خندم گرفت - با اینکه باهام قهری بازم برام غذا گرفتی؟ با لحن معناداری ادامه دادم: اون هم غذای مورد علاقه ام… از این کارت خیلی خوشم اومد. از جا بلند شدم و رفتم نشستم جلوش رو میز و ساندویچ و گرفتم سمتش و منتظر نگاهش کردم