Get Mystery Box with random crypto!

#رمان_برف_برف_می‌‌بارد #پارت466 با خوشحالی نگاهش کردم - | رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته

#رمان_برف_برف_می‌‌بارد



#پارت466



با خوشحالی نگاهش کردم
- تبریک می‌گم! کی هست؟ پسر خوبیه؟
- آره… پسر خیلی خوبیه… همکارمه... بعد رفتن تو آقا بزرگ بهم پیشنهاد کار داد… منم قبول کردم… تو کارخونه باهاش آشنا شدم… یکی از مهندس‌های کارخونه‌ست.
- وای فرگل ببخشید… این‌همه مدت با هم تلفنی صحبت می‌کردیم؛ ولی من هیچی ازت نمی‌دونم.
- مهم نیست عزیزم… درک می‌کنم تو چه حالی بودی.
- بابابزرگ کجاست؟ حالش خوبه؟ تا الان باید میومد خونه؟
- خوبه… خارج شهر بود… باهاش تماس گرفتم داره میاد… چرا باهاش تماس نگرفتی؟ چرا زود‌تر نیومدی برفین؟ چرا انقدر دیر؟
- فکر می‌کردم دیگه هیچ وقت نمی‌تونم برگردم… ترجیج دادم صحبتم نکنم.
- چمدونت و باز کردی؟
- نه هنوز.
از جا بلند شد و رفت سمت چمدون و برش داشت و آورد گذاشت روی تخت
- چیکار می‌کنی؟
- بیا بازش کنیم.
در چمدون و باز کرد و تابلو رو درآورد و متعجب نگاهم کرد
- این چیه؟
- تابلوی نقاشی.
- چی هست که کادو پیچش کردی؟
شونه‌ای بالا انداختم
- بازش کنم؟
- نه! نه! خصوصیه!
ازش گرفتم و گذاشتم کنار
- مگه چی کشیدی؟ چرا قایمش می‌کنی؟
- فضولی نکن! مال من و بهرادِ!
خندید
- خیلی کنجکاوم کردی.
با باز شدن ناگهانی در روم و برگردوندم سمت در… با وارد شدن بابابزرگ به اتاق با شوق از جا بلند شدم…
- بابابزرگ!
فرگل سریع از اتاق رفت بیرون
بابابزرگ سمتم قدم برداشت
- شیرینک!