با خوشحالی نگاهش کردم - تبریک میگم! کی هست؟ پسر خوبیه؟ - آره… پسر خیلی خوبیه… همکارمه... بعد رفتن تو آقا بزرگ بهم پیشنهاد کار داد… منم قبول کردم… تو کارخونه باهاش آشنا شدم… یکی از مهندسهای کارخونهست. - وای فرگل ببخشید… اینهمه مدت با هم تلفنی صحبت میکردیم؛ ولی من هیچی ازت نمیدونم. - مهم نیست عزیزم… درک میکنم تو چه حالی بودی. - بابابزرگ کجاست؟ حالش خوبه؟ تا الان باید میومد خونه؟ - خوبه… خارج شهر بود… باهاش تماس گرفتم داره میاد… چرا باهاش تماس نگرفتی؟ چرا زودتر نیومدی برفین؟ چرا انقدر دیر؟ - فکر میکردم دیگه هیچ وقت نمیتونم برگردم… ترجیج دادم صحبتم نکنم. - چمدونت و باز کردی؟ - نه هنوز. از جا بلند شد و رفت سمت چمدون و برش داشت و آورد گذاشت روی تخت - چیکار میکنی؟ - بیا بازش کنیم. در چمدون و باز کرد و تابلو رو درآورد و متعجب نگاهم کرد - این چیه؟ - تابلوی نقاشی. - چی هست که کادو پیچش کردی؟ شونهای بالا انداختم - بازش کنم؟ - نه! نه! خصوصیه! ازش گرفتم و گذاشتم کنار - مگه چی کشیدی؟ چرا قایمش میکنی؟ - فضولی نکن! مال من و بهرادِ! خندید - خیلی کنجکاوم کردی. با باز شدن ناگهانی در روم و برگردوندم سمت در… با وارد شدن بابابزرگ به اتاق با شوق از جا بلند شدم… - بابابزرگ! فرگل سریع از اتاق رفت بیرون بابابزرگ سمتم قدم برداشت - شیرینک!