Get Mystery Box with random crypto!

#رمان_برف_برف_می‌‌بارد #پارت467 دیگه بیشتر از این تحمل ن | رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته

#رمان_برف_برف_می‌‌بارد



#پارت467



دیگه بیشتر از این تحمل نکردم دویدم سمتش و خودم و انداختم تو بغلش و دست‌هام و دور کمرش حلقه کردم … دست‌هاش دورم حلقه شد
- دلم برات تنگ شده بود شیرینکم! چرا زودتر نیومدی؟
سرم و بوسید
- منم بابابزرگ جونم... منم خیلی دلم تنگ شده بود.
خندید
سرم و بلند کردم و به چشم‌هاش زل زدم... چشم‌هاش اشکی شده بود… دستم و بلند کردم و کشیدم زیر چشم‌هاش
- پیرتر شدی؟
لبخندی مهربونی زد
- توام.
- یعنی منم پیر شدم؟ چروک افتادم؟
دستی به گونم کشید و با خنده گفت: بزرگ‌تر شدی… خوشگل‌تر شدی.
لبخند زدم
- چرا تماس نگرفتی؟ تو که یه خداحافظی هم نکردی! حداقل به تماسم جواب می‌دادی؟ با خود نگفتی بابا بزرگم اصلاً زنده‌ست یا مرده؟
سرم رو انداختم پایین
- از فرگل حالت و می‌پرسیدم.
- چرا از خودم نپرسیدی؟ هنوز ازم دلخوری؟
- دلخور نیستم… فقط اگر تماس می‌گرفتم دلتنگ‌تر می‌شدم.
- چی شد یه دفعه تصمیم گرفتی برگردی؟
سکوت کردم
- هنوز هم که کلاه داری… در بیار ببینم.
- نه… الان نه.
- چرا؟
- اصرار نکن بابابزرگ.
- باشه شیرینک… بریم پایین که عموتم منتظره ببینتت.
- اومده؟
- آره… تا شنید اومدی گفت منم میام.
- چشم.
رفتیم سمت در و از اتاق خارج شدیم و رفتیم پایین… عمو نشسته بود روی مبل… با دیدنم از جا بلند شد و با لبخند اومد سمتمون
- چطوری عمو؟
لبخندی زدم
- خوبم عمو… ممنون... شما خوبی؟
سرم و بوسید
- منم خوبم.
نگاهی به سرتاپام انداخت و ادامه داد: بزرگ شدی؟ برای خودت خانم شدی؟