Get Mystery Box with random crypto!

#رمان_برف_برف_می‌‌بارد #پارت468 خجالت کشیدم خندید بابابز | رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته

#رمان_برف_برف_می‌‌بارد



#پارت468



خجالت کشیدم
خندید
بابابزرگم خندید
- ببین بابا خجالتم می‌کشه.
- عمو!
دوتایی خندیدن
منم خندم گرفت
بابابزرگ نشست رو مبل
- بشینین! چرا ایستادین؟
رفتم نشستم کنار بابابزرگ… بازوم و گرفت و کشید تو آغوشش.
عمو نشست روبرومون و نگاهش و داد به من
- چه خبر از آژمان؟ چیکار می‌کنه؟ جواب تماس‌هام و که نمی‌ده! قصد نداره بیاد ایران؟
- فعلاً موقع امتحانات بهمن بود... قرار شد من بیام و برگردم.
عمو متعجب نگاهم کرد
- برگردی؟ فکر کردم قراره اون‌ها هم بعد یه مدت بیان؟
- بابا که حرفی نزد.
بابابزرگ دستم و گرفت تو دستش
- خودت چیکار کردی دخترم؟ مدرسه رفتی؟
روم و برگردوندم سمتش
- نرفتم… مدرسه اوجا رو دوست نداستم: ولی بابا برام معلم خصوصی گرفت… خیلی چیز‌ها ازش یاد گرفتم… اگه موندگار شدم شاید همینجا رفتم مدرسه.
حرفی نزدن... دیدم سکوت کردن نگاهی بهشون انداختم… دوتاشون تو فکر بودن… با باز شدن در روم و برگردوندم سمت در… با دیدن زنعمو از جا بلند شدم و رفتم سمتش… با دیدنم با خوشحالی و خوشرویی اومد سمتم
- سلام عزیزم… کی اومدی؟
لبخندی زدم
- سلام… چند ساعتی می‌شه.
دست دادیم و احوالپرسی کردیم
- فکر نمی‌کردم به این زودی بیای؟
- می‌دونستین؟
- با داراب صحبت می‌کردم یه دفعه از دهنش پرید.
- ازتون ممنونم زنعمو… داراب خیلی کمکم کرد.
- این چه حرفیه عزیزم… هر کاری بخوای برات انجام می‌دم... به بهراد که نگفتی؟
- نه گفتم بابابزرگ فرستادتش.
- نمی‌خواین بشینین خانم؟
با صدای عمو زنعمو نگاهی بهش انداخت و گفت: بریم بشینیم که کلی حرف داریم.
- چشم.
رفتیم نشستیم و مشغول صحبت شدیم…
***