#رمان_برف_برف_میبارد #پارت469 ساعت از یک شب گذشته بود | رمانهای آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
#رمان_برف_برف_میبارد
#پارت469
ساعت از یک شب گذشته بود و بهراد هنوز نیومده بود خونه… هر چی هم باهاش تماس گرفتم جواب نمیداد… پس کجا مونده؟ این همه به خودم رسیدم و آرایش کردم اونوقت آقا معلوم نیست کجا مونده… ایستادم جلوی آینه… یه پیراهن جذب قرمز کوتاه پوشیده بودم با یه کفش پاشنه بلند قرمز... موهام هم باز گذاشته بودم… هنوز موهام و ندیده بود... رژ قرمزم زدم که حسابی به چشمش بیام… لبخندی زدم - مطمئنم از دیدنم خیلی تعجب میکنه! با احساس سرما تو خودم جمع شدم… یخ زدم… چرا نمیاد؟ پنجره رو باز گذاشته بودم تا متوجه اومدنش بشم… با صدای ماشینش توی حیاط پریدم روی تخت و پتو رو برداشتم و کشیدم روی سرم… بعد چند دقیقه در اتاق آروم باز شد… نفسم تو سینه حبس شد… از هیجان قلبم تند تند میکوبید… ناگهان پتو از روم کشیده شد و صدای خشمگینش به گوشم رسید - اینجا چه غلطی میکنی؟ تو جام نشستم و از تخت اومدم پایین… با دیدنم نگاه خیره و ناباوری به سرتا پام انداخت و دستش و دراز کرد سمتم و طرهای از موهام و گرفت تو دستش… - تا کمرته؟ رفتم عقب… دستش از موهام رها شد… آب دهنش و قورت داد و نگاهش و کشید پایین تر - این چیه پوشیدی؟ - ایرادش کجاست؟ خیره اندامم آهسته لب زد: نمیپوشیدی راحت تر بودی. - خوشگل شدم نه؟ موهام و ببین چقدر بلند شد؟ همون اندازه که دوست داشتی. روش و برگردوند و دستی به لبش کشید - رژم زدی؟ - چی؟ آهسته لب زد: برو بیرون! - میخوام پیش تو بخوابم! متعجب دوباره روش و برگردوند سمتم - چی؟ لبخندی گشادی زدم و رفتم جلوتر و پیراهنش و گرفتم تو مشتم - کلی فیلم دیدم بهراد… الان دیگه همه چی بلدم. اخمهاش رفت تو هم