- چی؟ چی بلدی؟ - بلدم معشوقهات باشم! شدت اخمهاش بیشتر شد و عصبی توپید: میگم چی بلدی؟ - ها! از این لباسها بپوشم دیگه... کفشم و دیدی؟ کلی تمرین کردم تا یاد بگیرم باهاش راه برم. یه لحظه خندش گرفت؛ ولی خیلی سریع جمعش کرد سرم و بردم جلو و نیشم و باز کردم - خوشگل شدم؟ نگاه خاصی به سرتاپام انداخت و دوباره طرهای از موهام و گرفت تو دستش و آهسته لب زد: شبیه دخترها شدی! - تاحالا نبودم؟ - نصفه نیمه. رفتم جلوتر و سرم و بلند کردم و نگاهش کردم لبخند کجی زد و دستش و بلند کرد و کشید رو گونم - کلاهت و در آوردی؟ - ها! - اونجا کلاهت و در آوردی؟ نکنه اون لندهور قبل من موهات و دیده؟ دستم و گذاشتم رو دستش رو گونم - ندیده! قبل تو به کسی نشونش ندادم! البته مامان و بابا دیدن! آها بهمن هم دیده! اون یکی دستشم گذاشت اون طرف گونم و سرم و کشید بالا و پوزخندی زد - میدید هم اصلاً برام مهم نبود. نگاهش و چرخوند بین چشمهام و ادامه داد: قبلاً بهتر بودی! اصلاً خوشم نیومد! نگاهش و داد به لبم و آب دهنش و قورت داد - این آشغال چیه زدی به لبت؟ حالم بهم خورد! سرم و هل داد عقب و بازوم و گرفت و کشون کشون بردم سمت در - کجا میری؟ ولم کن بهراد! نمیخوام برم! در و باز کرد و از اتاق پرتم کرد بیرون - نمیتونی با این کارهای مسخره دوباره احساسم و برگردونی! دیگه هیچ حسی بهت ندارم! حرصی گفتم: دروغ میگی! احساسات تو رو فقط من میشناسم… فقط کافیه خودم و تو چشمهات ببینم... دیگه لازم نیست منتظر باشم از زبونت بشنوم. بیتوجه در و روم کوبید - بیاحساس اینهمه برات خوشگل کردم… حداقل یه بوس میکردی؟ لب و لوچم آویزون شد این راهم جواب نداد… باید برم سراغ نقشه بعدی… نقشه چی بود؟ آها! بابابزرگ! باید از بابابزرگ کمک بگیرم. رفتم سمت اتاقم و بعد تعویض لباسهام خزیدم روی تخت… صبح با بابابزرگ صحبت میکنم... به زودی میگیرمت… حتی شده به زور… خندیدم و چشمهام و بستم و خیلی سریع خوابم برد... ***