#رمان_دل_خودخواه #پارت352 مرده فقط چند قدم نزدیک بود برس | رمانهای آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
#رمان_دل_خودخواه
#پارت352
مرده فقط چند قدم نزدیک بود برسه بهم که با شلیک گلوله توی سرش رو زمین سقوط کرد… جیغی کشیدم و مبهوت سرم و بلند کردم… سارا بهش شلیک کرده بود ماکان عصبانی به حرف اومد - چه غلطی کردی سارا؟ - مگه نگفتم از اینکه زنها رو تحقیر کنی متنفرم؟ بدون اینکه به من بگی خیلی کارها کردی… این دفعه رو نمیذارم نقشه هام رو خراب کنی. ماکان بدون توجه به سارا به اون یکی مرده اشاره کرد بیاد جلو سارا هم خیلی جدی رو به مرده گفت: اگه میخوای بمیری برو جلو! مرده هم از جاش تکون نخورد نفس راحتی کشیدم و تا اومدم بلند شم سارا رو بهم غرید: از جات تکون نخور! بشین سر جات! در همین حین ماکان اسلحهاش و آورد بالا و به ملیحه شلیک کرد… ملیحه هم فوراً افتاد رو زمین سارا داد زد: چه غلطی کردی روانی؟ - تو یکی از افرادم رو کشتی من هم کشتم. اسلحه رو گرفتن سمت همدیگه من و علی فقط هاج و واج نگاهشون میکردیم. دیوونهان؟ همدیگه رو هم میکشن! ماکان از سارا پرسید: به خاطر زن این مرتیکه روی من اسلحه میکشی؟ سارا جواب داد: گفتم که از این روش خوشم نمیاد… اسلحهات رو بیار پایین. ماکان بیتوجه خواست ماشه رو بکشه که سارا زودتر دست به کار شد و بهش شلیک کرد… ماکان جلوی چشمهام افتاد رو زمین و در جا تموم کرد و چشمهاش از هم باز موند. چشمهام گشاد شد و جسد غرق خون مادرم از ذهنم گذشت… با یادآوری اون لحظه تلخ با نفرت بدون اینکه برام مهم باشه و حسی به مردنش داشته باشم نگاهم و ازش گرفتم و دادم به سارا سارا به مرده اساره کرد - تو برو بیرون... کارت تا همینجا بود. مرده با عجله رفت سمت در و از اتاق خارج شد… سارا هم فوراً اسلحه رو گرفت سمت علی… همه وجودم پر از ترس وحشت شد و اومدم برم سمتش که دادش بلند شد - تو همونجا وایستا! چرخید سمت علی و ادامه داد: حالا نوبت توئه بمیری! ملتمس صداش زدم: سارا! - خفه شو! گریهام گرفت و به التماس افتادم - تو رو خدا! تو رو خدا! التماس میکنم نزنش!