#رمان_دل_خودخواه #پارت353 علی نگاهی به من انداخت و غرید: ب | رمانهای آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
#رمان_دل_خودخواه
#پارت353
علی نگاهی به من انداخت و غرید: به خاطر من بهش التماس نکن! بذار بزنه! با گریه به حرف اومدم - تو رو خدا حرف نزن علی. علی بیتوجه پوزخندی رو به سارا زد - پس چرا نمیزنی؟ سارا حرفی نزد دیدم سکوت کرده سعی کردم هر طور شده قانعش کنم… نباید میذاشتم اتفاقی برای علی بیفته… پس دوباره شروع کردم به التماس - التماست میکنم سارا! تو رو خدا این کار و نکن! دستهاش میلرزید علی فریاد زد: بزن دیگه! چرا معطلی؟ چرا نمیزنی؟ سارا با بغض به حرف اومد - میزنم علی! می زنم! - بزن! پس چرا نمیزنی؟ در همین حین ملیحه که روی زمین افتاده بود در کمال ناباوری از جا بلند شد و اسلحهاش رو گرفت سمت علی و قبل اینکه کسی بتونه واکنشی نشون بده شلیک کرد… علی به شدت به عقب پرتاپ شد روی زمین… شوکه نفسم توی سینه حبس شد و قلبم تیر کشید... سارا جیغی کشید و چند بار پشت سر هم به ملیحه شلیک کرد… با صدای پی در پی شلیک دستم رو گذاشتم روی گوشم و با همه قدرت جیغ کشیدم - ساکت شو! با صدای داد سارا سکوت کردم و مات و مبهوت به علی خیره شدم… با حرکت دستش زدم زیر گریه و شتابزده دویدم سمتش و کنارش زانو زدم و لب زدم: - علی جون! با نفس نفس به حرف اومد - نترس! نترس عزیرم! خوبم. با لحنی بریده ادامه داد: بازومه! چیز مهمی نیست! زنیکه خرفت تیرش خطا رفت. میون گریه لبخند زدم سارا هم اومد کنار علی نشست و دستش رو گرفت فوراً دستش رو پس زدم - بهش دست نزن! همش تقصیر توئه! مگه چیکار کرده بود؟ هر اتفاقی که افتاد تقصیر خودت بود! گمشو! سارا فقط خیره علی بود - علی من…من. علی حین اینکه صورتش از درد جمع شده بود با صدایی تحلیل رفته پرسید: چرا نزدی؟ تو که این همه ادعات میشد؟! سارا اشک به چشم هاش نشست - هیچ وقت نتونستم ازت متنفر شم… هر بارم میخواستم یه بلایی سر آیدا بیارم نتونستم… نتونستم عشقت رو بگیرم علی… برای همین اومدم خونتون تا عذابت بدم؛ ولی باز هم نشد… هر کاری میکردم آیدا ازت متنفر نمیشد… اون پیامم من بهش دادم که چرا عقد کردین… خیال کردم رابطتون بهم میخوره؛ ولی اون باز هم بیخیال بود. با حرص ادامه داد: از اینکه این جوری همدیگه رو دوست داشتین داشتم از حسادت میترکیدم… برای همین بوسیدمت؛ ولی بازهم اتفاقی نیفتاد… اونجا بود که فهمیدم هر کاری هم بکنم فایدهای نداره و شما از هم جدا نمیشین. در حالی که اشک هاش رو پاک میکرد ادامه داد: آمبولانس رو خبر میکنم…تا چند دقیقه دیگه میرسه. - برو سارا… دیگه نمیخوام ببینمت