Get Mystery Box with random crypto!

به اصرار مادرم عقدش کردم... آوردمش تو خونه م... تحقیرش کردم... | رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته

به اصرار مادرم عقدش کردم... آوردمش تو خونه م... تحقیرش کردم... آزار و اذیتش کردم... جلوی چشمش دختر آوردم توی خونه... اما حالا که داره چمدونشو جمع میکنه که بره، دارم دیوونه میشم...
این دیگه چه مزخفیه...؟
چه مرگم شده که حالا با وجود تمام گندایی که زدم، نمیخوام حتی یه قدم از این خونه دور بشه؟

https://t.me/joinchat/987vRl_e_kozY2Q8

_شب جمعه ای کجا چمدون بستی؟

چادر عربی اش را روی سرش انداخت و با نفس نفس زدن گفت:
_آقا رادمهر...من میرم دیگه، رفع زحمت می کنم از زندگیتون تا شما...

دستم را در جیبم فرو کردم و با چشم های ریز شده نگاهش کردم.
_بتونید با نامزدتون ازدواج کنید....سربار نمیشم.

_من اجازه دادم بری گلبرگ خانم؟

مثل همیشه از لفظ اسمش بر زبانم گونه هایش سرخ شد و با خجالت قدمی به عقب گذاشت.
_نه...خب یعنی اجازه لازم ندارم.

جلوتر رفتم. جوری ایستادم که نفس هایم به صورتش بخورد، لبش را گاز گرفت و چیزی نگفت که دستش را به سمتم کشیدم.

_من شوهرتم گلبرگ.

_من و شما سه ماهه با هم زن و شوهری نکردیم. من دیگه محرمتون نیستم، صیغمون فسخ شد.
چون بهم دست نزدید.

خشمگین سمت خودم کشیدمش. دستم را پشت کمرش گذاشتم و چانه اش را بالا دادم که آخی گفت.

_اگه دست نزدم چون بارداری...نخواستم آسیبی بهت برسه و حالا که می خوامت داری میذاری میری؟

با بلند شدن صدای گریه ی بچه از چنگالم درامد و به سمتش رفت. در اغوشش گرفت و با بغض گفت:

_ شما منو دوست ندارید...اون خانم رو دوست دارید، دلتون سوخت صیغم کردید تو سرمای زمستون نمونم...ولی دیگه وقت رفتنمه جلومو نگیرید.

_چون سه ماه بات نبودم میخای بری؟

با غم و گریه سرش را به دو طرف تکان داد.
_نه...
شوهر قبلیم مثل یه تیکه اشغال بام رفتار کرد...نمیخوام پیش شما اشغال بشم که بشکنم...می خوام برم.

بچه را از بغلش گرفتم و روی مبل گذاشتم و دکمه های پیراهنم را باز کردم.
_چیکار میکنید؟

_میخوام با زنم باشم.
_ما...ما محرم نیستیم.

عبایش را از سرش کندم.

_من بچت رو به دنیا اوردم از هر محرمی محرم ترم...

لب هایش را بوسیدم و...
https://t.me/joinchat/987vRl_e_kozY2Q8

https://t.me/joinchat/987vRl_e_kozY2Q8

https://t.me/joinchat/987vRl_e_kozY2Q8

https://t.me/joinchat/987vRl_e_kozY2Q8