- عمه قربونش بره… همش استرس داشتم اتفاقی برای بچه بیفته. علی پرسید: یعنی برای ما اتفاق میفتاد مهم نبود؟ - در هر صورت برادر زادم مهمتره. رحمان پرسید: با پلیس حرف زدین؟ علی جواب داد: آره. - پس چرا دم درن؟ - محکم کاری. - چجوری پیداتون کردن؟ علی نگاهی به من انداخت و جواب داد: مثل اینکه یه ناشناس زنگ زده به پلیس. - ولی آخه کی؟ اصلاً چی شد شما نجات پیدا کردین؟ این طور که مشخصه پلیس هم به موقع نرسیده... پس چه اتفاقی افتاد؟ علی با خنده گفت: تو از پلیس هم بیشتر بازجویی میکنی ها؟!رحمان خندید علی ادامه داد: یکی از آدمهاشون بهشون خیانت کرد… همشون رو کشت و ما رو فراری داد. - چه عجیب! عاطفه گفت: آره والا. علی کلافه رو به رحمان گفت: بیا این سرم و در بیار دیگه… خسته شدم بابا… من هیچیم نیست. - چند لحظه تحمل کن علی میگم درش بیارن. *** نگاهم به قبرها بود که اسمش و دیدمش… مستانه آریا… اشک به چشم هام نشست… با سرعت خودم رو رسوندم بهش و کنارش زانو زدم و روش دست کشیدم - اومدم مامان… بالاخره اومدم پیشت… ازم ناراحتی؟ میدونم دلگیری هیچ وقت نیومدم بهت سر بزنم؛ ولی دیگه همیشه میام پیشت… دیگه ولت نمیکنم… حتماً خیلی غصه خوردی تنها موندی نه؟ ببخش که نتونستم هیچوقت بیام! ببخش که دختر ترسوت ولت کرد! ببخش! میبخشی؟ اشکهام ریخت تو صورتم - میدونی تو این سالها همش خواب اون روز رو میدیدم؟ میدونی خودم رو مقصر میدونستم؟ میدونی همش با خودم میگفتم اگه اون روز ولت نمیکردم و فرار نمیکردم شاید زنده میموندی؟ به نظرت مقصرم مامان؟ اگه هستم ببخشید! میبخشی؟ از اینکه نبخشیم غصه میخورم! میخوای غصه بخورم مامان؟ اشک هام رو پاک کردم - میدونی فردا دارم ازدواج میکنم مامان؟ با علی… پسر دوستت… لیلا… پسر خوبیه… اول ازش متنفر بودم؛ ولی وقتی شناختمش فهمیدم حتی بد بودنش هم حد و اندازهای داره و کم کم ازش خوشم اومد و عاشقش شدم… میدونی داری نوه دار میشی مامان؟ اگه بودی و این خبر و میشنیدی چقدر خوشحال میشدی… با هم میرفتیم براش خرید میکردیم… بعد که دنیا اومد میذاشتمش پیشت و میرفتم خوش گذرونی. خندیدم و ادامه دادم: یادته همش بهم سخت میگرفتی منم که اعتراض میکردم میگفتی تا خودت مادر نشدی من و نمیفهمی؟ من هم میگفتم بچه دار شدم میذارمش پیش خودت و میرم خوشگذرونی… تو هم میگفتی باشه خودم برات بزرگش میکنم… پس حالا کجایی؟ چرا پیشم نیستی مامان؟