تند تند اشکهام رو پاک کردم گلاب رو برداشتم و ریختم روی قبرش و تمیزش کردم و دستی روش کشیدم - دوباره میام پیشت… الان میرم به بابا سر بزنم منتظره. از جام بلند شدم و رفتم قسمت شهدا و نشستم کنار قبرش - سلام بابا جونم… من اومدم… منتظرم بودی؟ همین الان پیش مامان بودم… مطمئنم الان پیشته و همه چی رو بهت گفته… اینکه ازدواج کردم و خوشبختم… از دامادت گفته؟ گفته علی چه پسر خوبیه؟ دفعه بعد با خودم میارمش که ببینیش… مطمئنم ازش خوشت میاد… این رو به مامان نگو… اوایل خیلی اذیتم میکرد… خیلی… اگه بودی حسابش رو می رسید؛ ولی الان بهتره… بین خودمون باشه… یکم هم عصبیه… میگم بابا ناراحت که نشدی به بابا محسن میگم بابا هان؟ به مامان نگفتم که به لیلا جون میگم مامان… ترسیدم ناراحت بشه؛ ولی تو بازم بهش نگو. با صدای زنگ گوشیم از کیفم درش آوردم و نگاهی به مخاطب انداختم… با دیدن اسم عاطفه تماس و برقرار کردم و گوشی و گذاشتم کنار گوشم - بله. - کجایی؟ - بیرونم. - کوفت! زهر مار! بیا خونه علی قیامت به پا کرده. - باشه اومدم. با یه خداحافظی تماس رو قطع کردم و گوشی و انداختم تو کیفم - من دیگه باید برم بابا… باز دامادت دیوونه شده؛ ولی من بلدم آرومش کنم… دوباره میام پیشت. گلاب رو برداشتم و قبرش رو شستم و از جا بلند شدم… از قبرستون اومدم بیرون و یه تاکسی گرفتم و دم خونه پیاده شدم… کلیدم و در آوردم و در و باز کردم و رفتم داخل… حیاط رو طی کردم و در خونه رو باز کردم… دیدم علی با قیافه برزخی و اخمهای درهم داره به سرعت میاد سمت در… یه قدم سمتش برداشتم… سرش و بلند کرد… تا نگاهش به من افتاد خیز برداشت سمتم و خودش و رسوند بهم و بازوم رو گرفت و فریادش بلند شد - کجا بودی؟ مادر جون سعی کرد آرومش کنه - آروم باش پسرم. بیتوجه دستم رو گرفت و کشید سمت اتاق مادر جون دنبالمون راه افتاد و ادامه داد: ولش کن پسرم… استرس براش خوب نیست. - مامان شما لطفاً دخالت نکنید. - یعنی چی علی؟ - مامان لطفاً. مادرجون از حرکت ایستاد و دیگه دنبالمون نیومد… علی هم بردم تو اتاق و در و بست و قفل کرد باز در قفل کرده برای من بازوم رو گرفت و هلم داد و چسبوند به دیوار پشت سرم و خودش هم با فاصله نزدیکی بهم ایستاد و با اخم بهم زل زد