Get Mystery Box with random crypto!

#بنرها_پارت_واقعی_رمان https://t.me/+HewW44oytMAzNjdk #پارت_و | رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته

#بنرها_پارت_واقعی_رمان
https://t.me/+HewW44oytMAzNjdk

#پارت_واقعی

دلبر تماشایی

پارت : ۶۶

هنوز نوه کل نوه های بابایی رو ندیده بودم
فقط اون میمون رو دیده بودم
روی مبل نشسته بودیم
همه داشتن با نگاهشون منو قورت میدادن
بلاخره صبرم تموم شد و با لحن کلافه گفتم :
_ میشه انقدر نگاهم نکنین ؟
عمه لیندا لبخندی زد
+ تو خیلی شبیهه باباتی به خاطر همین نگاهت میکردیم
پوزخند تلخی زدم
_ اگه انقدر دوسش داشتین چرا از خونه کردینش بیرون ؟
عمه لیندا خواست حرفی بزنه که عمو سینا پرید وسط حرفش
+ ببین اریانا جان ، بلاخره همه یه اشتباهاتی میکنن ماهم یک اشتباهی کردیم !
همه حرفش رو تایید کردند
_ خوب چرا نبخشییدید ؟
بابایی جوابم رو داد
+ آریانا امیدوارم ناراحت نشی ، ولی ما اصلا از مامانت خوشمون نمی آمد خوانواده ما یک خوانواده مذهبی بودن ولی مادر تو خوانواده یه آزادی داشت و من اینو نمی‌پسندیدم ولی از شانس من پسرم عاشق مادرت شد و آمد تو روی من وایساد و گفت عاشق مامانت شده منم سخت مخالفت کردم ولی گفت اگه اجازه ندین خودمو میکشم گفتم اگه باهاش ازدواج کنی دیگه اسم ما رو هم نباید بیاری اونم قبول کرد

اشکم روی گونم قلط خورد
_ به خاطر خوانواده مادرم پسرت رو ول کردی ؟
چیزی نگفت و سرشو انداخت پایین
عمو عرفان با لبخند زوری گفت:
+ لطفا این بحث ها رو ول کنید ! مهم الانه که پیش همیم
حق با عمو بود
ولی به خاطر بابام یک طرف قلبم میسوخت
وقتی یادم میفته چطور به خاطر یک لقمه نون حال مثل چی کار می‌کرد جگرم آتیش می‌گرفت

سکوت سنگینی عمارت رو فرا گرفته بود
گلوم رو صاف کردم که نگاه همه روم سنگینی کرد
ای خدا آینا چرا اینطوری نگاه میکنن !؟
صدای اف اف آمد
اخیشش بلاخره نگاهشون از روم برداشته شد
یکی از خدمتکارا در رو باز کرد
بابایی خدامتکاره رو صدا کرد
_ سمیرااا ؟
خدمتکاره آمد سمت بابایی
+ بله آقا؟
+کی بود در زد ؟
+ آقا باربد
پوف اون میمون بی اعصاب آمده بود
به دماغم چینی انداختم که عمه با ابرویه بالا رفته نگاهم کرد
فکر کنم فهمید که من از باربد خوشم نمی آمد


#بنرها_پارت_واقعی_رمان
https://t.me/+HewW44oytMAzNjdk

وضعیت : در حال نوشتن .....
به قلم : رزیتا
محدودیت سنی رعایت شود