#دلم_درگیرته #پارت25 بعد چند دقیقه رسیدم خونه… ماشینم و تو | رمانهای آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
#دلم_درگیرته
#پارت25
بعد چند دقیقه رسیدم خونه… ماشینم و تو پارکینگ پارک کردم و پیاده شدم... همزمان صدای بلند موزیک به گوشم رسید - چه خبره؟ سوار آسانسور شدم و رفتم بالا… با توقف آسانسور اومدم بیرون… در همین حین در واحد کناری که به نظر صدای موزیک از اونجا میومد باز شد و دوتا پسر خنده کنان ازش اومدن بیرون… سریع پا تند کردم سمت در و کلیدم و در آوردم
- عاطفه!
با شنیدن صدای آشنایی که اسمم و صدا زد روم و برگردوندم… با دیدن دوباره مهبد افتخاری تعجب کردم… امروز چرا هر چا میرم این و میبینم؟
ادامه داد: پس خونهات اینجاست؟ نگاهی به در خونه انداخت و لبخند زد و یه قدم سمتم برداشت و ادامه داد: چه سوپرایز جالبی!
شتابزده روم و برگردوندم و در و باز کردم و رفتم تو در و بستم و نفس راحتی کشیدم اینا کین؟ این پسره اینجا چیکار میکنه؟ نکنه مستاجر جدیده؟ یعنی به همین زودی خونه رو اجاره دادن؟ چه زود مستقر شدن؟ با صدای در تو جام پریدم و رفتم عقب صداش از پشت در به گوشم رسید - چرا فرار کردی؟ فقط میخواستم دعوتت کنم. دندونهام و بهم ساییدم برو ننت و دعوت کن مهمونی... بعد چند لحظه که صدایی نیومد رفتم جلو و از چشمی نگاهی انداختم… کسی جلوی در نبود… خیالم راحت شد… نگاهم و گرفتم و چادرم و کندم و رفتم تو اتاقم… بعد تعویض لباسم رفتم تو آشپزخونه و مشغول درست کردن غذا شدم…