*** نشسته بودم پشت میز آشپزخونه و داشتم به اکراه و هیچ میلی غذا میخوردم… صدای موزیک واحد کناری همچنان رو اعصابم بود و دیگه داشت تحملم و تموم میکرد…قاشقم و گذاشتم تو بشقاب و لیوان آبم و برداشتم و لقمهام و با به زور آب فرستادم پایین… از تنهایی خسته شده بودم… حتی میل به غذا خوردنم هم کم شده بود… کاش همراه بابا و مامان میرفتم شمال پیش علی و آیدا… فکر میکردم شاید چند روز تنهایی حالم و یکم بهتر کنه؛ ولی بهتر که نشدم هیچ، بدتر و افسردهتر از قبلم شده بودم. از جا بلند شدم و از آشپزخونه اومدم بیرون و نگاهی به ساعت انداختم… دوازده شب بود… پس کی میخوان تمومش کنن؟ رفتم تواتاقم و دراز کشیدم روی تخت و گوشیم و برداشتم و نگاهی انداختم… هیچ پیامی نداشتم… حتی از نفس… گوشی و گذاشتم کنار… در همین حین با صدای بلند در دستپاچه تو جام نشستم. - نکنه اتفاقی افتاده؟ از تخت پریدم پایین و از اتاق رفتم بیرون و با سرعت خودم و رسوندم به در و از چشمی نگاهی انداختم… با دیدن افتخاری که تندتند تند میکوبید به در و اسمم و صدا میزد قلبم ریخت و در عرض چند ثانیه استرس و اضطراب همه وجودم و گرفت… یه جوری در میزد که انگار هر لحظه ممکن بود در و بشکنه و بپره داخل… پریدم عقب و از در فاصله گرفتم… بدجور ترسیده بودم…