#دلم_درگیرته #پارت27 بیشتر از این صبر نکردم… همینم مونده | رمانهای آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
#دلم_درگیرته
#پارت27
بیشتر از این صبر نکردم… همینم مونده تو ساختمون همه بشنون یه پسر داره اسمم و هوار میزنه و به گوش بابا و علی برسونن… بدون تردید رفتم سمت گوشی و برش داشتم و با پلیس تماس گرفتم و گوشی و گذاشتم… هنوز داشت تند تند میکوبید به در - چرا در و باز نمیکنی؟ کارت دارم! خندید و ادامه داد: از اون کارها نه ها؟ یه کار دیگه باهات دارم!
دویدم تو اتاقم و در و قفل کردم و سعی کردم به چرت و پرتهاش گوش نکنم… خوشبختانه پلیس خیلی زود رسید و بساطشون و جمع کرد و همه سر و صداها قطع شد… منم با خیال راحت رفتم دراز کشیدم روی تخت و سعی کردم بخوابم… با صدای زنگ گوشیم برش داشتم و نگاهی انداختم… همسایه بالاییمون خانم تسلیمی بود تماس و برقرار کردم و گوشی و گذاشتم کنار گوشم و سلام کردم
- سلام… خوبی؟ اتفاقی که نیفتاد؟
- ممنون… نه… مشکلی نیست.
- میدونستم خونه تنهایی… خدارو شکر یکی با پلیس تماس گرفت و اومدن بردنشون.
- مستاجر جدید بودن؟
- فکر کنم خونه رو برای یه شب اجاره کرده بودن.
- یعنی چی؟
- نمیدونم والا؛ ولی فردا خودم میرم بنگاهی و این مساله رو حل میکنم… چه معنی میده خونه رو به چند تا اراذل اجاره بده.