تا اومدم ازش فاصله بگیرم فاصلهاش و باهام پر کرد و با فاصله نزدیکی ازم ایستاد و با تمسخر لب زد: یکم هم بدون چادر بگرد ببینیم چی هستی لامصب؟ نگاهی به سرتاپام انداخت و ادامه داد: نه بد مالی نیستی.
با دوستهاش خندیدن
قبل اینکه فرصت هیچ واکنشی داشته باشم چادر و از سرم کشید بیرون و پرت کرد رو زمین… قلبم ریخت و تو چند لحظه ترس و وحشت و استرس و اضطراب همه وجودم گرفت… شتابزده نگاهی به اطراف انداختم… تقریباً کسی تو خیابون نبود… ترسم بیشتر شد… چون دانشگاه اصلی کلاس نداشتیم و کلاسها تو یه موسسه که تو اجاره دانشگاه بود برگذار شده بود… از قضا اونا هم اونجا کلاس داشتن. سعی کردم نترسم و خودم و جمع و جور کنم و به حرفش توجهی نکنم... راه دیگهای هم نداشتم… با عجله رفتم سمت چادر و خم شدم از رو زمین برش داشتم و خواستم سرم کنم که دوباره یه طرفش و گرفت تو دستش… عصبانی شدم و با لحن تندی به حرف اومدم - ولش کن!
- چه ترسناک! بچهها دارم مثل بید میلرزم.
دوباره با هم خندیدن
دیگه داشت زیاده روی میکرد… بیشتر از این نتونستم خودم و کنترل کنم و جلوی کارش ساکت بمونم… با کشیدن چادر از سرم علنا داشت به اعتقادم توهین میکرد… تو یه لحظه بدون اینکه بدونم چیکار میکنم آب دهنم و تو دهنم جمع کردم و پرت کردم تو صورتش