#دلم_درگیرته #پارت35 برای یه لحظه تو جاش خشک شد و ناباور | رمانهای آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
#دلم_درگیرته
#پارت35
برای یه لحظه تو جاش خشک شد و ناباور نگاهم کرد فکرشم نمیکرد تو صورتش تف کنم… خودم هم از کارم مات موندم بعد چند لحظه کم کم اخمهاش در هم شد و با خشم خیز برداشت سمتم… انقدر از دیدن چهره خشمگینش ترسیدم که بدون فکر و تعلل روم و برگردوندم و با سرعت شروع کردم به دویدن تو خیابون… بعد چند لحظه دویدن فکر کردم دیگه شاید بیخیال شده باشه… سرم و چرخوندم ببینم هنوزم دنبالمه… دیدم در کمال ناباوری در حالی که چادرم دور گردنشه هنوز داره دنبالم میدوه… اومدم سرم و بچرخونم سمت جلو و سرعتم و بیشتر کنم؛ ولی با برخورد با مانعی که جلوم قرار داشت جیغی کشیدم رو دستهام رو زمین سقوط کردم و درد تو دستهام پیچید… بیتوجه به دردم سریع از جا بلند شدم؛ ولی قبل اینکه فرصتی داشته باشم دستهاش و دور کمرم حلقه کرد و از جا بلندم کرد… از برخورد دستهاش با بدنم شوکه شدم و جیغی کشیدم… حین اینکه میکوبیدم رو دستهاش سعی داشتم خودم و از بین دستهاش آزاد کنم
- ماشین و بیارین بچهها… زود باشین ماشین و بیارین.
با شنیدن صدای دادش و اینکه چه اتفاقی قراره بیفته به گریه افتادم و تقلاهام بیشتر شد؛ ولی هیچ فایدهای نداشت و قدرتش خیلی بیشتر از من بود… با ایستادن ماشین کنارمون داشتم از ترس پس میفتادم… کشوندم سمت ماشین که با فکری که از ذهنم گذشت پام و بلند کردم و کوبیدم رو پاش… دادی کشید و رهام کردم