با پسر مذهبی صوری ازدواج کرده پسره فکر میکنه دختره به چیزش ن | رمانهای آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
با پسر مذهبی صوری ازدواج کرده پسره فکر میکنه دختره به چیزش نگاه میکنه!
https://t.me/+NuwSQK2pyu4xNWE8
نگاهی به جهانگیر میندازم تسبیح دستش عجیب قشنگ و تو دل بروئه! تا حالا مجذوب تسبیح نشده بودم...
_لعیا؟ کجا رو نگاه میکنی؟
اشارهای به دستش که بین پاهاش به هم قفل کرده میکنم. امون از برداشت بد! جهانگیر اخم میکنه.
- چی؟ حیا کن لعیا! پاهاش رو به هم میچسبونه.
با صدای بلندی خندیدم - خیارتو نمیگم که مح...
فریاد میزنه:«ساکت شو اِ! خوبه منم به چیزای تو گیر بدم؟!»
متعجب و با چشمای درشت شده لب میزنم - چیزای من؟
نگاهش بین یقهی باز و چشمهام دودو میزنه.
با شیطنت کنارش میشینم دستم رو روی پاش میذارم. - حس میکنم میخوای یه چیزی بگی؛ ولی نمیگی.
سری تکون میده. - میخوام بگم با هورمونای یه مرد سالم بازی نکن.
یقهام رو بالا میکشه - اینا رو بپوشون.
با عشوه خنده ای میکنم یقمو به حالت قبل برمیگردونم. _مامانم میگه زن همیشه برای شوهرش باید لباسای باز بپوشه.
جهانگیر پرنیاز نگاهم میکنه که از جام بلند میشم روی پاش میشینم قبل اینکه مخالفت کنه لبام رو لباش میزارم. https://t.me/+NuwSQK2pyu4xNWE8 https://t.me/+NuwSQK2pyu4xNWE8
یقهی پسر رو گرفت و محکم به دیوار پشتش کوبید داد زد _عوضی بیناموسی نزدیک زن من شدی؟؟
از لفظ زن من ذوق کردم با لذت به جهانگیر نگاه کردم.
اصلا بذار پسر رو بزنه بکشه ، حقش بود! تا دفعه دیگه مزاحم کسی نشه.
پسره با وقاحت دهنش رو باز کرد و گفت _خودشم میخواست
با تعجب و ترس بهشون خیره شدم ، اومدم چیزی بگم که جهانگیر دادی زد و مشتی به صورت پسر کوبید
- خفه شو عوضی بیناموس، که خودش میخواست ارهههههه؟
بلند تر داد زد - میکشمت
پسر رو روی زمین انداخت و مشت دیگری حواله صورتش کرد ، جیغی زدم - جهانگیر تروخدا ولش کن بیا بریم
جهانگیر با چشم های به خون نشسته نگاهم کرد و به سمتم اومد.
بازوم رو محکم کشید و توی ماشین انداخت و کنارم جای گرفت. _اون بیهمه چیز چی میگفت؟؟؟؟
با ترس مِن مِن کنان زمزمه کردم - بخدا من کاری نکردم…
جهانگیر با دستاش روی فرمون کوبید که سریع دستاشو گرفتم.
دستش کبود شده بود نگاهی به صورتش انداختم گوشه لبش پاره شد بود خون میومد.
با بغض لب زدم _لبت پاره شده
کلافه سری تکون داد _گریه نکن عصبی تر میشم
سرمو جلو بردم و آروم لبشو فوت کردم لحظه ای نگاهم به چشماش خورد.
با چشمای سبزش به لبام زل زده بود ناخودآگاه سرمو جلو برم… https://t.me/+NuwSQK2pyu4xNWE8 https://t.me/+NuwSQK2pyu4xNWE8 لعیا دختری معصوم و زیبایی که در عمارت مرشد ها خدمتکاره اما مجبورش میکنن تا با جهانگیر مرشد مردی سرد و خشن عقد کنه. درحالی که لعیا نامزد داشت با هم عقد میکنن و جهانگیر هرشب لعیا رو کتک میزنه و بهش تجاوز میکنه…