Get Mystery Box with random crypto!

_خشتک شوهرتو گشاد کن، همه چیزش زده بیرون. متعجب به سمت زن عمو | رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته

_خشتک شوهرتو گشاد کن، همه چیزش زده بیرون.

متعجب به سمت زن عمو رو برگردوندم، مثل همیشه چادر بسته بود دور کمرش و شلوار سالار را جلوی چشمم پرچم کرده بود.

_جانم؟ خشتک آقا سالار رو چیکار کنم؟

همون موقع سالار اومد داخل و با دیدن شلوارش توی دست مادرش چشم هاش گشاد شد. اصلا این شلوار کجا بود؟
زن عمو چینی به بینی اش داد و شلوار رو جلوی پام پرت کرد.

_صبح توی حموم دیدمش، روی خشتکش سفیدیه. شوهرت رو تمکین نمیکنی که خودش با خودش ور میره....

هینی کشیدم که سالار با بهت روبه مادرش گفت:
_مامان تو خشتک منم چک‌ کردی؟

زن عمو جلو آمد و چادرش را روی سرش کشید، اشاره ای به من کرد و با حرص به سالار گفت:
_یکم‌مردونگی به خرج بده اون لباس تور توریایی که توی کمده رو تنش کن.
توی خارج بودی خیر سرت، کم زن زمین نزدی اونجا...
این زنته حلالته.

گوشه ای ایستادم و با بغض به جفتشون خیره شدم. به زن عمویی که میترسید بمیره ولی نوه نداشته باشه.
سالاری که من زن برادر مرده‌ش بودم و میگفت که‌ نگاه کردن به من برادرشو یادش می اندازه‌.

_مادر من زمین زدن کجا بود.
من رو سفره ی شما بزرگ شدم که گفتید دست زدن به زن نامحرم...

زن عمو وسط حرفش پرید.
_توی سفره ی من گفته شده که نگاه نکردن به زن حلالت گناهش بیشتره. این دختر جوونه‌
خوشکله
تو روضه ی داداشت ازم خاستگاریش کردن، کفن شوهرش خشک نشده خاستن ببرنش.
گفتم نه دخترمه نمیدمش به غریبه...

آروم و‌با بغض نالیدم.
_زن عمو...
سالار به منی که بغض کرده بودم زل زد و دستی به صورتش کشید.

_دستشو میگیرم میبرمش ها.
مرد بزرگی هستی باید خشتکت سفیدی داشته باشه؟

دستامو توی هم پیچ دادم، زیر چشمی به سالار زل زدم که داشت با مادرش بحث میکرد. سعی کردم دنبال جایی برای قایم شدن بگردم که زن عمو رفت و سالار در رو بست و...

_به نظرت اگه به مادرم میگفتم که تو بلد نیستی منو از خودت راضی نگه داری واکنشش چی میشد؟

نفسم حبس شد. جلو اومد و بازومو گرفت.

_بهش بگم‌ میترسی ازم؟
_نه...نه اون فکر میکنه من و تو...

فشاری به بازوم اورد و روی تخت منو خوابوند. دامنمو بالا داد و بدجور بهم فشار آورد.
_خبر نداره دختری نه؟
خبر نداره که با هیچ کدوم از پسراش نخوابیدی؟

زیر لب اسمشو‌ گفتم که دستشو نوازش وار روی بازوم کشید. دستای بزرگ و مردونش هم باعث ترسم می‌شد. آخ و اوخی‌ گفتم که نگاهش میخ خون بین پام شد و...

https://t.me/+NdF8GY3aUOI5OGVk
https://t.me/+NdF8GY3aUOI5OGVk

https://t.me/+NdF8GY3aUOI5OGVk
https://t.me/+NdF8GY3aUOI5OGVk