#دلم_درگیرته #پارت45 چادر و کیفم و انداختم رو زمین و رفتم | رمانهای آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
#دلم_درگیرته
#پارت45
چادر و کیفم و انداختم رو زمین و رفتم دراز کشیدم روی کاناپه و به سقف زل زدم… بغض به گلوم نشست… دیگه از همهچی خسته شدم... گفتم دوباره برم دانشگاه شاید یکم روحیم عوض بشه و حالم بهتر شه… فوری این پسره جلوی راهم سبز شد و حالم و بدتر از قبل کرد… آخه چی میخواد از من؟ چرا دست بر نمیداره؟ چرا انقد عصبیم میکنه؟ یعنی فقط برای اینه که ردش کردم مستحق این رفتارم؟ اون هم بعد از این همه سال؟ فقط برای اینکه به من ضربه بزنه از دانشکده پزشکی استعفا داده و اومده شده استاد درس حسابداری… اصلاً نمیتونم درکش کنم… خدایا چرا؟ چرا من؟ چرا تموم نمیشه؟ چیکار کردم؟ چیکار کردم مستحق این زندگیم؟ با صدای دوباره زنگ گوشیم بیحوصله از جا بلند شدم و رفتم سمت کیفم و برش داشتم و گوشیم و در آوردم و نگاهی به مخاطب انداختم… با دیدن دوباره اسم رحمان رو صفحه گوشیم اشک به چشمهام نشست و از چشمهام سرازیر شد… با غیض گوشی رو خاموش کردم و انداختم روی مبل… با حرص اشکهام و پاک کردم و رفتم سمت سرویس و آبی به دست و صورتم زدم و اومدم بیرون… رفتم سمت کشو و لباسم و عوض کردم و شروع کردم به ورزش کردن... هنوز چند دقیقه نشده بود که صدای زنگ آپارتمان بلند شد… رفتم سمت در و از چشمی نگاهی انداختم… با دیدن سیما پشت در بازش کردم و سلام کردم