Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_هشتاد_چهار #رمان_تیر #نسترن_اکبریان ترسیده بود | رمان تیر | نسترن اکبریان

#پارت_هشتاد_چهار
#رمان_تیر
#نسترن_اکبریان


ترسیده بود و با فشردن دست هایش به روی دهان سعی داشت هق هقش را خفه کند. به نظر صدای جیغ نازنین به گوش آن پیرمرد رسیده بود و حال برای چک کردن بار اسلحه اش داشت به اینجا می آمد!
خود را به کناره های سمت چپ کامیون نزدیک کردم و همان کلت خالی را به دست گرفتم. قدم قدم جلو می‌رفتم و پشت دو کارتن از کارتن های جلویی که به خاطر مسیر کلوخ دار واژگون شده بودند سنگر گرفتم. با تابیدن اشعه نور از لای در کامیون، زیر لب صلوات فرستادم و اندکی بعد، نور کامل فضا را احاطه کرد.
پیرمرد که در رأس دید من بود و بر سر نیمه تاسش چفیه بسته بود یک پایش را در کامیون گذاشت و درحالی که خودش را بالا می‌کشید گفت:
- کی اونجاست!
لنگه در سمت چپ کامیون را باز نکرده بود همین باعث میشد طرف من همچنان تاریک باشد. با بالا آمدن هیکل نیمه چاقش کامیون تکانی خورد و کمی بعد درحالی که اسلحه را از کمرش باز کرده بود، با صدای بلند تری گفت:
- خودت رو تسلیم کن! کی اونجاست؟!
قدم قدم به سمت انتهای کامیون نزدیک میشد و من تنها دعا میکردم صدای از آن دختر ترسیده در نیاید؛ اما با ناله زیر لبی اش او را در دل لعنت کردم و چشم هایم را به سمت پیرمرد که به تندی از کنار من گذر کرد و از لای کارتن ها داشت خودش را به انتهای کامیون می‌ساخت دوختم.
با دیدن بخشی از چادرش که از زیر کارتن ها پیدا بود باری دیگر لعنتش کردم و حرکت آن پیرمرد را زیر نظر گرفتم. داشت از روی کارتن ها رد میشد و آنقدر مشغول در کارش بود که نگاهش سمت من نچرخیده بود. حق هم داشت، نازنین خودش را به راحتی لو داده بود و حال او طعمه اش را یافته بود.