Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_هشتاد_پنج #رمان_تیر #نسترن_اکبریان تقریبا بالای | رمان تیر | نسترن اکبریان

#پارت_هشتاد_پنج
#رمان_تیر
#نسترن_اکبریان

تقریبا بالای سر نازنین رسیده بود که حال، نازنین متوجه حضورش شده و هق هقش را رها کرد! زیر لب داشتم به حماقت و خودباختگی اش فحش می‌فرستادم و طوری که صدای قدم هایم نیاید، از پشت کارتن ها بیرون آمدم و خودم را پشت سر او که حال با لبخندی چندشناک به نازنین نگاه می‌کرد رساندم.
اسلحه اش را در هوا چرخی داد و با تر کردن لب های سفیدش خطاب به نازنینی که مرا پشت سر پیرمرد دیده بود گفت:
- یه آهوی فراری توی دامم افتاده...
نگذاشتم بیش از آن حرف های کریه‌اش را به گوش آن دختر ترسیده بخوراند و با زدن ضربه ای با پشت اسلحه به سرش، با فریاد بلندی که کشید روی کارتن ها افتاد. پیش از هر کاری اسلحه ای که از دستش افتاده بود را با پایم به سمت دیگری سر دادم و و با گرفتن یقه ی لباسش از پشت، او را به سمت خود چرخاندم.
با کوبیدن مشت محکمی زیر چانه اش، نازنینی که پیش از این دست از ترس به دهان برده بود جیغ کوتاهی کشید و بیشتر در خودش جمع شد.
پیرمرد که انگار تازه موقعیت را هلاجی کرده بود خواست تلاشی برای بلند شدن کند که مشت دیگری زیر چانه اش کوبیدم.
خون از کنار لبش راه گرفت و بیحال شده بود. یقه اش که هنوز در مشت داشتم را بالا کشیدم و با شدت محکمی او را بر کارتن های اسلحه پرت کردم. فریاد دیگری کشید و از روی کارتن ها، به زمین سر خورد، چشم از او که بی‌جان به خود می‌پیچید گرفتم و با نگاه به نازنین گفتم:
- خوبی؟
سرش را به نشان تایید تکان داد که لحظه ای بعد، درد عمیقی در کمرم پیچید، به سرعت به عقب بازگشتم و دست پیرمرد که برای زدن ضربه دیگری با آن اسلحه خالی به کمرم بالا رفته بود را در هوا گرفتم. با پیج دادن ناگهانی، صدای شکستن استخوانش در فضای تنگ کامیون اکو شد و نازنین جیغ بلندی کشید.