Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_هشتاد_شیش #رمان_تیر #نسترن_اکبریان مچ دستش را ه | رمان تیر | نسترن اکبریان

#پارت_هشتاد_شیش
#رمان_تیر
#نسترن_اکبریان

مچ دستش را همچنان در دست داشتم و به عقب می‌فشردم و او از درد ناله میکرد، آب دهانش با خونی که از کنار لبش راه گرفته بود همره شده و آن کارتنی که سرش را روی آن میفرشرد را کثیف میکرد.
فشار دیگری به دستش دادم که باز هم صدای شکستش استخوانش در فضا پیچید و با زانو، زیر اسلحه دستش کوبیدم. اسلحه از دستش رها شد و اینبار محکم تر کتفش را کاملا شکستم.
فریادش بلند تر از این نمی‌رفت و با خیال آنکه دیگر جانش ته کشیده است، بر کف کامیون پرتش کردم که روی کارتن ها تلو خورد و بیحال زمین افتاد.
به نازنین که با دست صورتش را گرفته بود برگشتم و گفتم:
- بلند شو میریم.
خواست تکانی بخورد که با ضربه ای که ناخودآگاه به پشت زانو ام کوبیده شد، روی کارتن ها افتادم. به تندی به سمت آن پیرمرد که حال اسلحه اش را به سمتم نشانه رفته بود و با همان صورت پر از خون می‌خندید نگاه کردم. دست شکسته اش آویزان بود و او درحالی که به سختی روی پایش راست ایستاده بود، با دست دیگرش نشان اسلحه اش را به سمت من کشیده بود.
درنگ نکردم و با زدن ضربه ای به دست شکسته اش او را به عقب هل دادم. جان یک پیرمرد درشت اندام تا چه حد می‌توانست باشد که از زور درد شکستن کتفش از حال نرود؟! صدای تیر که در فضای بسته کامیون پیچید، باعث شد از صوتی که گوش هایم کشید چشم ببندم. جیغ بلند نازنین در صوت صدای اسلحه خفه شد.