Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_هشتاد_هفت #رمان_تیر #نسترن_اکبریان پیرمرد آنقدر | رمان تیر | نسترن اکبریان

#پارت_هشتاد_هفت
#رمان_تیر
#نسترن_اکبریان

پیرمرد آنقدر بی‌حال بود که نتوانسته بود فشار اسلحه ناشی از رها کردن تیر را تحمل کند و با فشاری که اسلحه به او وارد کرده تیر خطا رفته بود.
قبل از آنکه اقدام دیگری کند به سمتش رفتم و با کوبیدن مشت پای چشمش، اسلحه را از دستش گرفتم و به سمت دیگری پرتاب کردم. با دیدن چادر نازنین که همچنان کف کامیون پهن بود درنگ نکردم و با کشیدن چادر از زیر باز ها، آن را دور گردن آن پیرمرد روی زانو افتاده حلقه کردم!
چادر را دور گردنش حلقه کردم و خیره به نازنینی که هق هق هایش اوج گرفته و با ترس حرکات مرا می‌پاید فریاد کشیدم:
- اونور رو نگاه کن.
یک ضربه محکم کافی بود تا گردن آن پیرمرد بشکند و در آن لحظه آن پیرمرد داعشی چاره دیگری برایم نگذاشته بود! نازنین سرش را روی زانو اش گذاشت و من، بی هیچ تریدیدی پیش از خفگی اش با چادر، فشار محکمی وارد کردم و صدای خرد شدن استخوان های گردنش صدای ناله هایش را خفه کرد.
چادر را که رها کردم پیرمرد روی کارتن مقابلش افتاد و خون، از دهانش جاری شد. پایم را از جسدش رد کردم و با قرار گرفتن مقابل نازنین، دستم را برای کمک به سمتش کشیدم.
- دستم رو بگیر، بلند شو.
انتظار داشتم دستم را بگیرد که با گریه دستم را پس زد و با چشمانی که از ترس دو دو می‌زد، به جنازه پیرمرد اشاره کرد.
- کش... کشتیش؟
لب های خشک شده ام را با زبان تر کردم و درحالی که نفس نفس می‌زدم، با اخم گفتم:
- بلند شو میگم.
بیشتر در خودش کز کرد که زیر لب تکبیری گفتم. دست خونی ام را به پیراهنم کشیدم و پس از آن با بهم ریختن موهایم گفتم:
- میذاشتم میکشتت بهتر بود؟ بلند شو تا آفتاب غروب نکرده باید یه جایی برای موندن پیدا کنیم.
از حالتی که به خودش گرفته بود مشخص بود از من ترس داشت اما در آن لحظه اصلا وقت برای بچه بازی های او وجود نداشت!
جوری وانمود می‌کرد انگار تا کنون آدم مرده ندیده بود و رویش را از من می‌دزدید. نفسم را کلافه بیرون دادم و با خشم غریدم:
- فکر کردی داری چیکار می‌کنی؟! یادت که نرفته من یه سربازم! نمی‌تونستم بذارم اون بی همه چیز این بار اسلحه رو به دست اون پست فترت ها برسونه، بلند شو وقت برای گریه کردن و تلف کردن نداریم.

در جایش کمی خودش را بالا کشید و چهره سرخ شده از اشکش را به من دوخت.
مجدد به آن پیرمرد بی‌جان نگاه کرد و هق هقش را از سر گرفت. بیش از این نمی‌توانستم ناز این دختر عجیب غریب را بکشم. پشتم را به او کردم و آرام گفتم:
- من دارم میرم، اگه خواستی پشت سرم بیا.