Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_هشتاد_هشت #نسترن_اکبریان #رمان_تیر یک قدم از او | رمان تیر | نسترن اکبریان

#پارت_هشتاد_هشت
#نسترن_اکبریان
#رمان_تیر

یک قدم از او فاصله گرفته بودم که با صدایی که مشخص بود از درد و خشم منفجر شده است، فریاد کشید:
- لعنتی پام رو نمیتونم تکون بدم!
نفسم را با فشار بیرون دادم و با گوشه آستین لباسم، عرق راه گرفته از پیشانی ام که ناشی از گرمای ظهر و فعالیت چندی قلبم بود را پاک کردم.
مجدد به سمتش برگشتم و بی آنکه نگاهش کنم دستم را سمتش کشیدم.
- بلند شو.
دست های لرزان و یخ زده اش را در دستم گذاشت و سعی کرد بلند شود. دیگر صدایش را کنترل نمی‌کرد و به عمد از درد پایش جیغ کلافه ای کشید. روی یک پا ایستاده بود و با نگاه به کارتن های صد راه، دست مرا به تندی رها کرد و با تکیه دادن دستش به دیواره کامیون گفت:
- من نمیتونم از بین اینا رد بشم! حتما توی فکرته همینجا ولم کنی؛ برو! توام مثل...
قبل‌ از آنکه حرفش‌ را کامل کند ناچار دستم را زیر زانو اش انداختم و او را با یک فشار به زیر زانو و پشت کمرش به آغوش کشیدم. حرف در دهانش خفه شد و جیغ کوتاهی از حیرت زد. درحالی که روی دست هایم صافش میکردم گفتم:
- جیغ نزن سرم درد گرفت. ساکت باش فقط!
آب دهانش را فرو داد و با صدای دردمندی که ناشی از تکانی که به پایش وارد شده بود، زیر لب نالید:
- هوی؛ یواش!
جوابش را ندادم و یکی در میان از بین کارتن ها رد شدم. برخورد پیشانی اش با سینه ام باعث میشد گرما به تنم منتقل شود و لحظه ای شک کردم نکند تب کرده است. روی دستم تکانش دادم تا سرش را از سینه ام جدا کند که از درد آخی گفت. در حالی که به در خروج کامیون رسیده بودم گفتم:
- تب داری؟!