Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_هشتاد_نه #رمان_تیر #نسترن_اکبریان با چشم های در | رمان تیر | نسترن اکبریان

#پارت_هشتاد_نه
#رمان_تیر
#نسترن_اکبریان

با چشم های درشتش خیره ام شد و با گذاشتن دست خودش روی پیشانی اش، با صدای تحیلیل رفته و خش افتاده ناشی از جیغ و دادش گفت:
- نمی‌دونم که!
به در کامیون رسیدم که با خم شدن به سمت پایین گفتم:
- می ذارمت زمین که بتونیم پیاده بشیم.
او را همانجا پایین گذاشتم که از درد دست هایش را مشت کرد و زیر لب ناله سر داد.
از سکوی کامیون پایین پریدم و با برگشت به سمت نازنین، پیش از آنکه او را از کامیون پایین بیاورم، دستم را روی پیشانی اش گذاشتم. کمی خودش را عقب کشید و من از داغی سرش، زیر لب باز هم او را لعنت کردم. آخر چه موقع تب کردن بود!
حرفم را بلند به رویش گفتم او بیشتر اخم هایش را تنک کرد:
- الان چه موقع تب کردنه؟
به پایش اشاره کرد و با لحن تندی خطاب، طوری که انگار به غرورش برخورده باشد گفت:
- مگه من میخواستم تیر بخورم؟ تو برو من دست و پات رو نمی‌بندم!
شده بود نقل آن مثلی که با دست پس میزد و با پا پیش می‌کشید. چند ثانیه در سکوت نگاهش کردم که از خیرگی نگاهم، به ستوه آمد و راه را نشان داد:
- چیه؟ برو دیگه!
دست هایم را به کمر زدم. این دختر دیگر چه دردسری بود، نصیبم شده و نمی‌توانستم رهایش کنم! از لحظه اسارت تا کنون لحظه ای نه بار دردسرسش را از سرم برداشته بود و نه دست کمکش را!
ناچار مقابلش رفتم و با برگشتن به طرف مقابلش، با بی‌میلی گفتم:
- روی کولم سوار شو!