Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_نود_یک #رمان_تیر #نسترن_اکبریان بخدا که این دختر | رمان تیر | نسترن اکبریان

#پارت_نود_یک
#رمان_تیر
#نسترن_اکبریان

بخدا که این دختر عقل درستی نداشت! درد در صدایش موج میزد و لجبازی اش حرص مرا در می آورد. با خشم گام بلندی برداشتم و گفتم:
- کور که نیستی منم راه رو بلد نیستم.
از جبهه ای که مقابل هم گرفته بودیم راضی نبودم اما آن دخترک کله شق غیر از صدای بلند چیزی در سرش نمی‌رفت و معلوم نبود دردش چیست! دیگر حرفی نزد و چندی بعد با قرار گرفتن سرش روی شانه ام، پیشانی داغش به گردنم چسبید. از نفس های سنگین شده اش میشد فهمید بی‌حال است و حق هم داشت! با درد ناشی از گلوله و تبی که کرده بود اگر از پا نمی‌افتاد جای سوال بود.
راه را مستقیم می‌رفتم که با دیدن یک کلبه از دور که در باز شکسته شده اش نشان میداد متروکه است، نفسم را بیرون دادم و برای دور کردن سر داغ نازنین از گردنم، کمی سرم را چرخاندم.
فاصله حدودی نزدیک به صد قدم بود و حال صدای ناله های زیر لبی نازنین نیز در گوشم پخش میشد. سعی کردم سرعت قدم هایم را افزایش دهم که نازنین، دست آویزان از گردنم را بیشتر هفت کرد و با صدای بی جانی گفت:
- تو هم میخوای ولم کنی؟!
متعجب از سوال ناگهانی اش، نگاهی به بیابان اطراف انداختم و آرام لب زدم:
- چرا باید اینجا ولت کنم؟
صدای کشیده شده اش باعث میشد گمان کنم هزیون می‌گوید اما با هوشیاری نسبی ای که داشت در گوشم پچ زد:
- خودت... خودت گفتی همینجا ولم میکنی!
باز هم سرم را به سمت مقابل چرخاندم که سرش از گردنم فاصله بگیرد و با فرو دادن آب دهانم، خیلی جدی پاسخش را دادم:
- از تسلیم شدن خوشم نمیاد. گفتی نمی‌خوای ادامه بدی منم گفتم ولت می‌کنم.