Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_نود_دو #رمان_تیر #نسترن_اکبریان سرش را مجدد به | رمان تیر | نسترن اکبریان

#پارت_نود_دو
#رمان_تیر
#نسترن_اکبریان

سرش را مجدد به گردنم چسباند که زیر لب تکبیری گفتم و به سرعت قدم هایم افزودم. این دختر پاک محرم نا محرم را از یاد برده بود که این چنین سرش را به گردنم چسبانده بود! صدایی در سرم نهیب زد انگار خودم از یاد نبرده بودم که آن دختر غریبه را بر کولم سوار کرده بودم!
نفسم را کلافه بیرون دادم و باز هم سعی کردم تند تر به آن کلبه برسم. زیاد شدن سنگینی نازنین را بر کولم احساس می‌کردم و این تنها یک دلیل می‌توانست داشته باشد؛ نازنین از حال رفته بود! صدایش زدم:
- نازنین؟!
در پاسخم چیزی نگفت و مرا به یقین رساند که از هوش رفته است. گرمای پیشانی اش بیشتر شده بود و به وضوح احساسش میکردم. در اطراف غیر از چند تپه خشک و آن کلبه چوبی رنگ و رو رفته که بسیاری از چوب هایش بهم خورد شده بود چیزی دیده نمی‌شد. تقریبا به کلبه رسیده بودم و نفسم از حمل طولانی مدت آن دختر دردسر ساز تنگ شده بود. پایم را که روی اولین پله ی کلبه برای بالا رفتن گذاشتم، پای مصدوم نازنین با حفاظ های چوبی بلند اما یکی در میان و شکسته ی کلبه اصابت کرد و ناله ی زیر لبی اش در گوشم پخش شد. باید هر چه زودتر تبش را پایین می آوردم وگرنه همانجا از دست می‌رفت...