Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_نود_چهار #رمان_تیر #نسترن_اکبریان سبد را یکجا ب | رمان تیر | نسترن اکبریان

#پارت_نود_چهار
#رمان_تیر
#نسترن_اکبریان

سبد را یکجا بلند کردم و در نهایت پاک سیگار و فندکش که پشت فرمان گذاشته بود را در جیب پیراهنم انداختم. بی سلاح چرخیدنمان در این محل عاقلانه نمی آمد، کلید را از کامیون برداشتم و با برداشتن سبد موارد خوراکی، از کامیون پایین پریدم. کلید ها را با شتاب به طرف درگر پرتاب کردم و پس از دور زدن کامیون، سبد ر همان پایین گذاشتم و پشت بارش سوار شدم. به حتم در یکی از آن کارتن ها خشاب اسلحه ها نیز وجود داشت پس از ابتدای کامیون شروع به پاره کردن کارتن ها کردم.

خون پیرمرد بر کف کامیون پخش شده بود و کف کغش هایم را رنگی میکرد. بالاخره به کارتن حاوی تیر های خشاب رسیدم و با پیش کشیدن کارتی که اسلحه ها درونش بود، یک کلت ساده از میانشان برداشتم و با دقت از میان خشاب ها پرت کردم. در نهایت چند بسته خشب اضافه در جیب گشاد شلوارم انداختم و قبل از پشیمان شدن، یک کلت نیز برای نازنی از میان بارش برداشتم.

شاید استفاده از آن سلاح ها معقول نمی آمد اما در آن موقعیتی که هر لحظه امکان حجوم یک از خدا بی خبری بر سرمان بود، عاقلانه ترین راه حمل سلاح با خود بود حتی اگر نیاز به استفاده از انها نمیشد. از کامیون پایین پریدم و با کشیدن سطح کفش هایم به خاک، خون زیرشان را تمز کردم و با به دست گرفتن سب، با قدم هایی بلند به سمت کلبه راه افتادم. امیدوار بودم پیش از بازگشتم نازنین هوشیاری اش برنگشته باشد که مبادا کار اشتباهی انجام دهد.

با رسیدنم به کلبه و دیدن او که همانطور وا رفته روی تخت افتاده بود، سبد را کنار در رها کردم و با برداشتن کلمن آب، به سمتش راه گرفتم. پیش از هر چیز دستم را به پشانی اش گذاشتم و از شدت بالا بودن تبش دست کشیدم. نفس هایش آرام و نا منظم بود و مدام زیر لب ناله های بی جان سر میداد. کنار تخت زانو زدم و با گرفتن گوشه شال بلند قهوه ای رنگش، کمی از آب کلمن را رویش ریختم. با دست قسمت خیس شال را فشردم تا تنها کمی تر باشد و در نهایت به آرامی مشغول تمیز کردن چهره اش شدم.

اشک هایش بر گونه خشک شده و رد سیاهی به جا گذاشته بود. در ابتدا پیشانی اش را پاک کردم و با گذاشتن پارچه خیس بر چشم های درشتش، ابرو های فر و بلندش بهم چسبید و ابرو هایش به حالت قبلی بازگشت. گوشنه هایش را پاک کردم و در نهایت پارچه را برای خیس کردن لب هایش، نوازش وار روی برجستگی اش کشیدم.

قسمت های جلوتر رمان در لینک زیر
https://forum.98ia2.ir/topic/256-رمان-تیر-na25-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=getNewComment