Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_صد #رمان_تیر #نسترن_اکبریان نگاهش را به آسمان دو | رمان تیر | نسترن اکبریان

#پارت_صد
#رمان_تیر
#نسترن_اکبریان

نگاهش را به آسمان دوخت و نفس عمیقی کشید. چشم هایش را بست و زیر لب چیزی نا مفهموم زمزمه کرد. دستش را تکیه گاه قرار داد و سعی کرد روی یک پایش بایستد اما مجدد روی تکه سنگ افتاد. نفسم را ناچار بیرون دادم قبل از آنکه بیشتر به پایش فشار وارد کند برای کمک پیش قدم شدم‌. دستم را به سمتش کشیدم و گفتم:
- بلند شو.
چند ثانیه درنگ کرد و به چشم هایم خیره شد. انگار که از عجایت درون چشم هایم دیده باشد سریع رویش را چرخاند و دستش را در دستم گذاشت.
تکیه اش را به من داده بود به سمت کلبه می‌رفتیم. با نگاهی اجمالی به اطراف در سرم افتاد که چگونه از آن بیابان متروکه خارج شویم؟! در حالی که او را سمت تخت می‌بردم نگاهم به سبد غذای آن پیرمرد افتاد و با صدای آرامی خطاب به نازنین گفتم:
- گرسنه نیستی؟
او نیز به سمت ساک چرخید و با برداشتن دستش از شانه ام، روی تخت نشست و گفت:
- نه... می‌خوابم من.
سرم را تکان دادم و به فضای کوچک کلبه نگاهی انداختم. به حتم اگر قرار بود من هم آنجا بمانم آن دخترک چشم مشکی اذیت میشد و حداقل میخواستم شب را راحت بخوابد. رویم را به سمت در چرخاندم و با صدای جدی ای گفتم:
- من بیرون نگهبانی میدم. مشکلی پیش اومد صدام کن.
چند قدم مانده بود از در خارج شوم که صدایش موجب شد سر جایم بمانم:
- محمد؟
به سمتش برگشتم. به چشم هایش نگاه کردم که لبخندی محو زد و با پیچ دادن دست هایش در هم، گوشه شالش را به بازی گرفت. همچنان نگاهم میکرد که فهمید باید حرفش را زودتر بزند. کمی من و من کرد و با لحجه فارسی اش گفت:
- ممنونم که تنهام نذاشتی!
چیزی نگفتم و تنها به نشانه خواهش میکنم سری تکان دادم و مجدد رویم را از او گرفتم. قدم دیگری پیش رفتم که باز هم صدایش موجب توقفم شد:
- هیچ وقت تو و خوبی هات رو فراموش نمی‌کنم.
جوابی برای حرف هایش نداشتم چرا که به طرز عجیبی محافظت از او را وظیفه خود دانسته بودم. یک قدم مانده بود از در خارج شوم که باز هم آن دخترک قصد کرد با حرف هایش ذهنم را مشغول کند:
- شاید باور نکنی ولی بهترین آدمی بودی که تا به حال باهاش رو به رو شدم. حالا شاید با خودت بگی اینا چیه میگه این دختره ولی واقعا آدمی مثل تو ندیدم؛ مردونگی که ازت دیدم رو هیچ وقت یادم نمیره، می‌دونم نمیتونم جبران کنم اما بازم ممنونم ازت...
آنقدر تند حرف هایش را می‌گفت که انگار میترسید کلمه ای از یادش رود. در نهایت به سمتش بازگشتم و در مقابل جمله چینی ضعیف فارسی اش، لبخند کوتاهی به لب نشاندم و گفتم:
- بخواب. صبح زود باید بیدار بشی.
چیزی نگفت و در مقابل لبخندم لبخندی زد. نفسم را بیرون دادم و با گرفتن نگاهم، از کلبه خارج شدم.
آتشی که بر پا کرده بودم داشت نفس های آخرش را می‌کشید و کم مانده بود کور شود. چند تکه چوب دیگر در دست گرفتم و با انداختن روی آتش، روی تکه سنگ نشستم و به فکر صبح فرو رفتم. نمیدانم چند ساعت در همان حالت نشسته فکر میکردم که نفهمیدم کی آتش خاموش شد و مرا خواب برد...
****
صدا های عجیبی در سرم می‌پیچید، در عالم خواب و بیداری بودم که سرمای چیزی را روی کمرم احساس کردم. چشم هام را چند بار باز و بسته کردم تا به نور محیط عادت کند و در نهایت با دیدن یک جفت پوتین مشکی رنگ درست مقابل چشمم، سرم را برای دیدن چهره آن شخص نظامی پوش بالا بردم.