انگار که منظورم را فهمیده بود. پایش را کمی جمع کرد و نفس عمیقی کشید. صدای سکوت بدجور در فضا آهنگ میزد. نه خبری از ماشین بود و نه حتی موجود زنده ای در آن منطقه. داشتم باز هم به فکر فرو میرفتم که نازنین سکوت را شکست: - آدم عجیبی هستی. یعنی شبیه هیچکدوم از آدم هایی که دیدم نیستی. عجیب؛ خودش را ندیده بود که مرا عجیب میدانست؟ بی اختیار لبخندی کوتاه زدم و نگاهش کردم. چهره دلنشینی داشت و علاوه بر آن، نجابت خاصی درون چشمانش دیده میشد. چوب در دستم را درون آتش انداختم تا خاموش نشود و همانطور که نگاهش میکردم گفتم: - چی باعث شده فکر کنی عجیبم؟ نور آتش در صورتش بازتاب میشد و چشم های درشت مشکی رنگش بیش از قبل به چشم بیاید. سرش را بلند کرد و او نیز نگاهم کرد. در حینی که پوست لبش را میجوید پرسید: - وقتی از اینجا رفتیم، از سوریه میری؟ نفسم را پر شتاب بیرون دادم و با تکیه قرار دادن دستم، برای آوردن چند تکه چوب دیگر از جا برخواستم. به عمد یا غیر عمد سوالش را بی جواب گذاشتم و پس از در آوردن چند تکه دیگر از حصار های چوبی کلبه، نزدیک به آتش شدم و گفتم: - برو داخل بخواب. صبح زود از اینجا میریم.