Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_نود_هشت #رمان_تیر #نسترن_اکبریان نگاهش را به من | رمان تیر | نسترن اکبریان

#پارت_نود_هشت
#رمان_تیر
#نسترن_اکبریان

نگاهش را به من دوخت و با کشیدن یک نفس عمیق، سعی کرد صدای گرفته اش را صاف کند. قدم دیگری پیش آمد و درحالی که چشمانش را از درد میفشرد گفت:

- خوبم. میخوام کنار آتیش بشینم.

نگاهی به اطراف اندختم تا سنگی دیگر برای نشستنش پیدا کنم اما چیزی نبود. با تکان دادن سرم جلو رفتم تا کمکش کنم که دستش را به نشانه توقف بالا برد و گفت:

- خودم میام.

چیزی در جوابش نگفتم. خودش بهتر میدانست که چه کند؛ کمی آنطرف تر از سنگ روی زمین نشستم و آن سنگ را برای نشستن او خالی گذاشتم. به آتش خیره بودم اما تصور قدم های مانند مورچه او، با تکیه بر آنکه هنوز به آتش نرسیده بود چندان هم سخت نبود. با افتادن سایه اش بالای سرم باز هم سر بلند نکردم و او خیلی آرام روی سنگ نشست، با آه و ناله پایش را دراز کرد و دست هایش را برای گرم شدن به سمت آتش کشید. هوا سرد نبود اما نسیم آرامی که هر از چند گاهی می وزید باعث میشد بیشتر خنک باشد. در دنیای خود غرق در شعله های آتش بودم که صدایش باعث شد به او نگاه کنم:

- انتظار نداشتم نجاتم بدی. فکر میکردم ولم کنی و بری.

ابرویم را به حالت تعجب بالا بردم و با جمع کردن پایم، در حینی که خیره به چهره اش که زیر نور آتش دیده میشد گفتم:

- چی باعث شده چنین فکری راجع به من کنی؟

اگر میخواستم او را رها کنم که در خانه ابو مجید جایش میگذاشتم پس حرفش بی منطق بود. او نیز خیره ام شده بود و حرف نمیزد. انگار که پس از چند ثانیه به خودش آمده باشد، آب دهانش را فرو داد و با دزدیدن نگاهش از من، آرام گفت:

- دید خوبی به هم جنس هات ندارم. به هرکدومشون اعتماد کردم یه زخمی بهم زدن یا نیمه راه ولم کردن، اگه همون موقعی که تیر خورده بودم ولم میکردی تعجب نمیکردم.

لبم به لبخندی شبیه به پوزخند کش آمد و با لحن کنایه داری، چوب خشکی که آتش را به وسلیه اش زیر و رو میکردم را از نزدیکی اش به سمت خود کشیدم و در حالی که به چوب های سوخته ی درون آتش ضربه میزدم گفتم:

- میخواستم نیمه راه ولت کنم قبل از این ول میکردم.